نامههای روزانه یک نینی نابغه (۲)
استقبال گرم
۱۰:۰۱ ق٫ظ ۰۶-۰۹-۱۴۰۴
قسمت اول
اینجا همهاش پر شده از co2!
هر کار هم که میکنم محال است بتوانم به سلامت بیرون بیایم!
نشستم و با خودم دودو تا چهارتا کردم. تانژانت….تقسیم بر….
سرم گیج رفت و هیچی هم دستگیرم نشد!
تنها کاری که به فکرم رسید این بود که ماسک فیلتردار بردارم و این تنها راه نجاتم بود از دست اقوام مادری و نامادری! عه! ببخشید پدر جان! یعنی منظورم اقوام مادری و پدریم بود. ( یعنی همان پدریام)
اما چه طوری میخواستم از بین قربانصدقه رفتنهای عمه فرنگیس و زنعمو شهین بیرون بیایم؟! الله اعلم!
عمه فرنگیس با آن هیکل گوشتیاش خودش را سایه کرده بود روی سرم. سرش را نزدیک صورتم آورده بود و با صدای کلفتش میگفت: «عمه به قربانت برود» و بعد هر بار تکرار این جمله، جغجغهام را تکان میداد. صدای جغجغه که با صدای جیرینگجیرینگ النگویهایش قاطی شده بود، رفته بود روی اعصابم! درست مثل راه رفتن خانم پرستار که نصفه شب توی راهروی بیمارستان با کفش پاشنه میخیاش در رفت و آمد بود! عمه خانم به گمانش که با این سر و صداها ساکت میشوم! که زنعمو شهین دستی به چسب روی بینیاش کشید و گفت: «فرنگیس خانم! نفس بکش! به ما هم اجازه بده این تحفه را ببینیم!»
و بعد از گفتن این جمله همچون عقابی تیزچنگال از روی تخت بَرَم داشت و من را آبغونباغون کرد، اما من که هیچ کدام از حرکات و حرفهایش را نمیفهمیدم!
عمه فرنگیس گفت: «اگر راست میگویی یکی از این تحفهها بیاورید!»
زن عمو گفت: «وا! باید پولش را داشته باشیم؟»
عمه فرنگیس گفت: «به جای اینکه پولهایتان را خرج عمل دماغ کنید، بروید به فکر بچه باشید!»
زن عمو گفت: «ششش! یکی باید به خودتان بگوید که بروید آن طفل معصوم را از تنهایی درآورید که از بیهمبازی پناه برده به موبایل!»
عجب بکشبکشی شده بود! یک دست و پایم دست عمه فرنگیس و یک دست و پایم دست زنعمو شهین! انگار مسابقه طنابکشی بود! گاهی به این طرف میرفتم و گاهی به آن سمت!
من که در ارتفاع نیممتری با تختم در دستان عمه و زنعمو در رفت و برگشت بودم، ترسیدم و پستانکی را که دو برابر دهانم طول و عرض و ارتفاع داشت را محکمتر در دهانم میچرخاندم که ناگهان زنعمو دست و پایم را رها کرد. بینیاش را گرفت و گفت: «وای! چه بوی گندی!» و به سمت در خروجی اتاق دوید.
عمه فرنگیس مانده بود با من که یک دست و پایم معلق بین زمین و آسمان بود و دهانتابناگوشباز بچهاش که پلیاستیشن میخواست.
من یک نینی کوچک بودم که تازه به این خانواده اضافه شده بودم.
ثبت ديدگاه