من و خواب ظهر بابام!
خوابم میآد
۰:۴۱ ق٫ظ ۰۵-۱۰-۱۳۹۵
راه راه: تنها فیلمی که در زندگی با آن عمیقا ارتباط برقرار کردم، «خوابم میاد» رضا عطاران بود. خصوصا آن سکانس اولش که از ته دل میآمد و میگفت «خوابم میاد».
من از بچگی زیاد میخوابیدم. در هرجا و در هر فرصتی که میدیدم میشود (و گاهی حتی نمیشود!) میخوابیدم. آنقدر عاشق خوابیدن بودم که زودتر از همه به رختخواب میرفتم تا لحظات باشکوه خوابیدن را طولانیتر کنم. پدرم همیشه با خواب زیاد من مشکل داشت. معمولا صبح که نه، نزدیک ظهر که میشد میآمد پتو را به زور از سرم میکشید و سر لگد سوم مرا مجبور به عمودی شدن میکرد. من هم به اکراه تسلیم میشدم و میرفتم که دست و صورتم را بشورم. در این راه کوتاه اتاق تا آشپزخانه هم باید تیکههای خواهران و برادرانم را به جان میخریدم. اما همهی اینها قابل تحمل بود. مشکل اصلی زمانی بود که بقیه میخوابیدند. شب نه، ظهرها. این چُرت لازمالاجرا، برای منی که تازه بیدار شده بودم هیچ معنایی نداشت. همین باعث ورجه وورجهی من در آن زمان و ایجاد آلودگی صوتی میشد. از طرفی پدرم خواب سبکی داشت. تا تقی به توقی میخورد بیدار میشد. معمولا بدون آن که چشمانش را باز کند پرخاشی به من میکرد. من هم از ترس دعوای بعد از بیدار شدنش، سر جایم مینشستم و تکان نمیخوردم. این داستان همیشه تکرار میشد. بیچاره پدرم از دست من خواب درستی نداشت. چه روزهایی که برای دوزار روزی حلال زحمت میکشید و من حتی نمیذاشتم دو دقیقه راحت بخوابد.
دیروز سر ناهار یاد بچگیها افتادم. همین فکرها کلی مرا آزار میداد. احساس میکردم هیچ کاری در حق پدرم نکردهام. به قاب عکس پدرم که روی طاقچهی خانه بود نگاه کردم. با آن نگاه نافذش همیشه مرا میترساند. دیگر طاقت نیاوردم. تصمیمم را گرفتم. همان لحظه رفتم و تلفن را برداشتم. شمارهی تلفن همراه پدرم را گرفتم. صدایم را صاف کردم و منتظر شدم. بالاخره پدرم جواب داد. سریع بیمقدمه گفتم: «سلام بابا، من نوکرتم، خواستم بگم خیلی دوست دارم بابا خیلی». چند لحظه سکوت حکمفرا داشت. ضربان قلبم بالا گرفت. ناگهان صدایی خس خس کنان از پشت تلفن آمد که: بابایی، تازه خوابیده بودما!
زود گوشی را قطع کردم و رفتم ساکت در گوشهای نشستم.
عالی بود