ماجراهای خانواده در دسترس(قسمت سوم)
مخترع

راه راه: یادم نمی‌آید آخرین باری که شیرینی‌تر خورده‌ایم کی بود. احتمالاً دو سال پیش عروسی حبیب، پسر عمو حسن، یا شاید شیرینی‌ تری که خواستگار مریم آورده بود. برای دانیال آن‌قدر چیز با ارزشی است که وقتی کاری ازش می‌خواهم و انجام نمی‌دهد، وعده شیرینی‌ تر را می‌دهم آن وقت او آن کار را بهتر از خودم انجام می‌دهد.

پیدا شدن شیرینی‌ تر در خانه ما حتماً باید دلیل ویژه‌ای داشته باشد. همه با تعجب شیرینی را خوردیم. اصلاً بیشتر تعجب خوردیم تا شیرینی! پدر که خیلی سر حال بود رو کرد به من و گفت: «خبر رو شنیدی؟» گفتم:«نه چه خبری؟!» سری تکان داد و گفت: «دانشجوی مملکت رو ببین! من درِ مغازه از برنامه‌های ترامپ هم خبر دارم اونوقت تو…» مادر که کمی از تعجب خارج شده بود گفت: «خب حالا، چی شده مگه؟!» پدر جواب داد:«قراره وام‌هایی که تو این چهار سال ندادن رو بدن! به مغازه دارا هم می‌خوان حقوق بدن» گفتم:«یعنی چی که می‌خوان به شما هم حقوق بدن نمیشه که!» پدر گفت:«چرا نشه تازه یه نفر هم اومد تو مغازه که یه عکس دستش بود، به هم گفت غلام این حقوق رو از کی داری بعد دیدم به عکس اشاره می کنه. داوود هم زنگ زد گفت که همون آدم با همون عکس، مغازه اونم رفته» مادر که کنجکاو شده بود گفت: «عکس کی؟! نکنه عکس زن بوده؟!» گفت:«زن کجا بود، زن؟» تلفنش را در آورد و عکس را نشان داد.
مادربزرگ گفت: «غلام این همونیه که برای شکست دادنش ثبت نام کرده بودی؟!» پدر خندید و گفت:«آره! این بشر انگار داره برنامه‌هایی که خودم داشتم رو اجرا میکنه»» مادر هم از تلفن امروزش به خاله اشاره کرد و گفت: «خاله زنگ زده و گفته وام مسکن هم زیاد شده، می‌گفت تلویزیون اونا هم یه عکس نشون داده و گفته افزایش وام رو از کی دارید؟!»
مریم از اینستاگرام عکسی را نشان داد که رویش نوشته شده بود دام نه وام. از نظر مریم اینستاگرام واقعی‌ترین جای دنیاست! مادربزرگ گفت:«این یه ماه یه طرف،، اون چهارسال هم یه طرف! خدا کنه به را ما قشر از پا افتاده و ناتوان و از خانواده طرد شده هم برنامه داشته باشه» باز تعجب به خانه برگشت و همه با آن به مادربزرگ نگاه کردیم.
دانیال که از اول بحث ساکت نشسته بود، تعجب ما را از سمت مادربزرگ به خودش جلب کرد. او قلکی که یکسالی بود در آن پس انداز می‌کرد را وسط خانه به زمین زد!! گفتم:«دانیال مگه قرار نبود حالا حالاها دست به قلکت نزنی؟!» گفت:«من نمیتونم تا چهارسال دیگه صبر کنم که باز به بابا حقوق بدن، رو این پول بذارید و برام پلی استیشن بخرید.»
دانیال حق داشت الان وقت یادآوری وعده‌های پدر بود. من هم خواستم قضیه خرید لپ تاپ را یادآوری کنم، ولی چون می‌دانستم خبری نیست اشاره‌ای به آن نکردم. بهِ پدر گفتم:«پدر آخه چرا باید به شما حقوق بدن؟! آگه هم بخوان بدن باید به کارگر بدن نه به مغازه دار!» نگاه زلزله واری به من کرد و گفت:«من نمیدونم تو اون دانشگاه چکار می‌کنی، کارگرها تو سیاست نیستن! ولی صنف ما چی؟! همین خود من مگه ثبت نام نکرده بودم؟! حالا فهمیدی باید به کی حقوق بدن؟!» دیگر ادامه ندادم ممکن بود ادامه این بحث به محروم شدنم از دانشگاه و اعزام به خدمت بکشد!
امروز، دانیال حتی با وعده شیرینی‌تر هم حاضر نشد به جای من به نانوایی برود. او حالا رویای پلی استیشن را در سر دارد.
در خیابان مردم از اتفاق‌های خوبی که قرار شده برایشان بیفتد می‌گفتند. از وام، اضافه حقوق و از اینکه چطور در این یک ماه سبک وعده، جایش را به سبک عمل داده است. یکی می‌گفت:«حقا که این دولت مخترع بوده، هم تو وعده‌هایی که داده هم تو این پرده آخر یک ماهه» بیشتر از همه هم جمله “این رو از کی داری” به گوش می‌رسید! شده بود تیکه کلام همه. حتی رسول لواشی هم قبل از اینکه نان را به مردم بدهد می‌پرسید: «نون رو از کی دارید؟!»
در این چند وقت گربه‌های محل هم جوری آدم را نگاه می‌کنند که گویا همین سؤال را دارند! حال اینکه ما باید چه چیزی از گربه داشته باشیم را نمی‌دانم.

ثبت ديدگاه