روزنوشت اربعین/3
کمی آن طرف تر از به وقت ایران
۱۱:۲۶ ق٫ظ ۲۹-۰۸-۱۳۹۶
راه راه: روز سوم جمعه ۱۲/۸/۹۶
بیدار که می شوم حدود نه صبح است. شب گذشته صف طویل دوستان خسته از صفر برای حمام، مرا دوش گرفتن کوچکی هم بازداشته بود. حدس می زنم حمام صف نداشته باشد، حوله وسایل خودم را بر می دارم، شامپو همان شامپو خمره ای های نوستالژیک داروگر است که کسی نمی داند چرا کاروان آن ها را با خود آورده، اما آن قدری هست که احتمال دارد شرکت داروگر از ورشکستگی خارج شده باشد و به هر نفر اجبارا یک شامپو رسید.
برای دوش مختصری با چاشنی غسل زیارت به سمت حمام راهی می شوم، اما هنوز یک نفر صف دارد. چشمم به دستشور کنار حمام می افتد، به جای صابون یا مایع دستشویی، شامپو خمره ای گذاشته اند.
به بعضی بچه ها سیم کارت عراقی داده اند، از حسین پیگیر سیم کارت می شوم، سیم کارت های گروهمان را به من می دهد، برای هر دو نفر یک سیم کارت در نظر گرفته اند، در ذهنم جوری تقسیم می کنم تا خودم صاحب سیم کارت شوم. سیم کارت ها را در کیف می گذارم تا ظهر که همه هستند آن ها را به بچه ها بدهم.
رسول آمده است و با حسین کار دارد، به او می گوید صبحانه ساعت ده می رسد و ده و ربع با بچه ها راهی حرم شود تا در حرم هیات داشته باشیم، حسین تازه از حرم برگشته و خسته است، کار را به من و بهادرفر می سپارد.
به سمت حمام می روم یک نفر جلوتر از من به حمام رفته است، تعجب می کنم، او که تازه رفته است، با شنیدن صدایم بیرون می آید، می گوید قبل از من در صف بوده و وسایلش را هم گذاشته است. راست می گوید، وسایلش را دیده بودم، اما به شرط طول نکشیدن، نوبتش را به من می دهد، حمام هم از شامپوهای خمره ای پر است.
ساعت ده و ربع می شود، اما هنوز از صبحانه خبری نیست و بهادرفر هم رفته است. من هم راهی می شوم، اما اکثرا قبل از این و بدون اطلاع از برنامه رفته اند و فقط یک همراه دارم. به سمت حرم می رویم، از آن یک نفر هم جدا شده و چون به خاطر ملاحظات امنیتی کاظمین نمی توانستیم موبایل به داخل حرم ببریم، موبایل هایمان را در اسکان گذاشته ایم، جایی داخل حرم قرار می گذاریم. داخل صحن حرم شده و مداح کاروان را می بینم، می گوید قرار بوده در صحن هیات باشد، اما بچه ها را پیدا نمی کند. قضیه رسیدن صبحانه و حرم آمدن بچه ها قبل از اعلام برنامه را برایش تعریف می کنم و می گویم شاید منظورشان ده و نیم ایران بوده است.
تنها شده ام، زیارت نامه ای برداشته و شروع می کنم، هر چند شرح اعمالش هم عربی است، اما با اندک سواد عربی من قابل فهم است. به نماز می ایستم، قرائت یس و الرحمن نماز را طولانی کرده است. به نماز ایستاده ام که میلاد به سراغم می آید، صدایم می زند، خواندن الرحمن از کتاب دعا این گونه می نماید که در حال دعا خواندن هستم، دوباره صدا می زند، با دست به مهر اشاره می کنم، متوجه نماز خواندنم شده و می رود. زیارت نامه ها را ریز به ریز می خوانم، می خواهم از این فرصت کم در کاظمین بیشترین استفاده را داشته باشم.
به اطراف دقت می کنم، اکثریت ایرانی هستند و در نزدیک ترین فاصله به من تعدادی هم استانی های خودم نشسته اند، از روی لحجه این را فهمیدم، دوست دارم با آن ها هم صحبت شوم، اما از خیرش گذشته برای برگرداندن زیارت نامه سر جایش، به سمت جا کتابی ها که به آبسردکن هم نزدیک است می روم، یک ایرانی دارد با آب آبسردکن وضو می گیرد، یک خادم به سرعت خود را به او می رساند و می گوید:” حاجی، فقط خوردن، وضو باطل، نماز باطل!” به راستی ارزش آب را کسی می داند که مشکل آب داشته باشد.
به سمت ضریح امامین راهی می شوم، در راه آن دوستی که از هم جدا شده بودیم را می بینم، در شلوغی من را پیدا نکرده و پیش اولین نفر از بچه ها که دیده، رفته است. نزدیک ضریح که می شوم روش همیشگی خودم را به کار می گیرم، خودم را رها کرده تا جمعیت مرا به ضریح برساند، این گونه حق الناس برای فشار بر دیگران به گردنم نمی افتد، در اکثر اوقات هم به ضریح رسیده ام. این بار یک دقیقه ای با ضریح هم آغوش می شوم، اندک فرصتی دارم و انبوهی از دلتنگی و خواسته ها.
جمعیت مرا به سمت خروجی می کشاند، هنگام خروج جلوی خود صف های مرتب نماز را می بینم که جایی که من نشسته بودم از آن ها خبری نبود. نماز جمعه ی کاظمین این جا برگزار می شود و قسمتی که من بودم را برای نماز فرادی جدا کرده اند. فرادی خواندن را به نماز جمعه ای که زبان امامش را متوجه نمی شوم ترجیح می دهم، البته عجله برای جا نماندن از کاروان برای حرکت کاروان به سمت نجف بی تاثیر نیست.
قرار است ساعت یک و نیم از کاظمین راهی نجف شویم. به اسکان که می رسم، تعدادی از بچه ها دور سفره نشسته و پنیر و خامه های صبحانه را می خورند، منم با آن ها هم سفره می شوم، نان خیلی زود تمام می شود. علیرضا از من سراغ سیمکارت ها را می گیرد، یک سیمکارت برای محمد و ابوالفضل که جا مانده اند و یک سیمکارت هم برای خودم و محمد ابراهیمی برداشته و بقیه را به علیرضا می دهم. بعد از هر نان پیدا شدنی سفره ای شکل می گیرد و من در تمام آن ها نقش فعال دارم، در این بین بعد از استفاده از قاشق، لازم می دانم آن را بشورم، به جای مایع ظرفشویی هم شامپو خمره ای گذاشته اند.
ساعت یک و نیم شده و هنوز از ناهار خبری نیست. بچه های ما در حال جمع کردن گروهی برای رفتن به سامرا، که در برنامه ی کاروان نیست، هستند، اما من قصد رفتن ندارم. ساعت یک و نیم به وقت ایران هم می شود اما هنوز از ناهار خبری نیست.
سیم کارت روی موبایل گذاشته و از شماره ی رندی که گیرم آمده است خوش حالم. پیامکی با متن دوپهلو که آدم فکر می کند، سیم کارتش ۱۵۸ روز اعتبار دارد، برایم می آید، اما من که از پارسال سوختن سیم کارت در حالی که هنوز چندروز از سفر مانده بود، برایم درس شده است، این بار گولش را نخورده کاری که برای فعال ماندن سیمکارت گفته است را انجام می دهم و چون نمی خواهم تجربه ی سال گذشته ی من برای دیگران تکرار شود، هشدار این پیام را به همه می دهمف تا این جای کار هم بعضی از سیمکارت ها سوخته در آمده است. امسال هم بعضی از بعضی از بچه ها طرح بی نهایت اینترنت خریده اند، “هات اسپات کن” درخواست همه از آن هاست.
کم کم ناهار می رسد، به خاطر زیادی جمعیت در دو اتاق نشسته ایم و فعلا سهم ما ۱۴نفر که در اتاق کوچکتریم، سه قوطی نوشابه است. ناهار واقعا کم کم می رسد، ۷غذا را دونفر یکی می خوریم تا غذا به تعداد برسد، در بین خوردنمان قاشق و پس از آن ماست می رسد. غذا تمام شده است که بقیه ی غذاها می رسد، دیگر چیزی از غذا نمانده که نوشابه به آخر غذا می رسد.
برای شامپویی که صبح در حمام جا گذاشته ام به سمت حمام می روم، شامپویی می دهند که از مال من پر تر است، تنها چیزی که برای بچه ها عوض شدنش فرقی نمی کند، همین شامپو خمره ای است که به وفور در کاروان یافت می شود، در این یک مورد همه به مال دنیا بی اعتنا شده ایم.
بچه هایی که قرار بود سامرا بروند، رفته اند و حال از یک جمع رفاقتی ۲۰نفره فقط من مانده ام. حسین می گوید تا برگشتن آن ها در گروه باقر باشم، من که به خاطر شخصیت پر استرس باقر، همیشه زیر نظر او بودن برایم سخت است، با اکراه قبول می کنم. بع از گرفتن عکس های یادگاریمان، کاظمین را ترک کرده و راهی کوفه می شویم.
خورشید غروب کرده که مینی بوس از کاظمین خارج می شود، به زحمت کاغذ و خودکاری پیدا کرده و حاشیه نگاری از روز اول سفر را شروع می کنم. با تاریک شدن هوا کارم سخت تر می شود، صفحه ی موبایلم را روشن کرده و کارم را با نور آن ادامه می دهم. در راه توقف کوتاهی برای نماز و شام داریم و اینجا که شامپو خمره ای در دسترس نیست، اهمیت آن آشکار می شود.
به کوفه می رسیم، از دو سال پیش که کاروان اربعین دانشگاه به راه افتاد، اسکان هر سال حسینیه ای در کوفه است. شام مفصلی آماده کرده اند، اما همه که شام موکب توقف بین راه و موکب های نزدیک نجف که از هر پنجره ی باز مینی بوس غذاهایشان را به داخل می دادند، سیر هستند، به مختصری کفایت می کنند.
با حاج آقا رجبی برای قبل از نماز صبح برنامه ی مسجد کوفه می گذاریم، دوست ندارم امسال هم مثل سال قبل، مسجد کوفه را از دست بدهم.
ثبت ديدگاه