خاطرات یک رییس جمهور محترم(۱)
چرتکه انداختن آقای رییس جمهور
۹:۴۶ ق٫ظ ۰۷-۱۰-۱۳۹۵
راه راه:چرتکه به دست میگیرم و خاطره این روزهای ریاستم را آغاز میکنم؛ خاطره که چه عرض کنم، حساب کتاب روز قیامتمان را آوردند جلوی چشممان…
فردا روزی که چند سال گذشت و دفتر خاطراتمان را دادند به این و آن برای ویرایش که بشود کتاب خاطرات حاج آقا فلانی، تن مان برای همین سه تا جمله در گور خواهد لرزید ولی چه کنیم که باید بنویسیم، که اگر ننویسیم هم انقدر در کتابهای دبستان و راهنمایی و دبیرستان شرح حال ما را ذیل عنوان تاریخ آوردهاند که مثل ناصرالدین شاه رو سیاه خواهیم شد. شاید هم یکی از سؤالات امتحان تاریخ این باشد که دلیل رأی نیاوردن ما برای دور دوم چه بوده؟
لابد بچه ها هم خواهند نوشت: بی کفایتی مسئولین، نارضایتی مردم، خیانت درباریان و …
بگذریم…
چرتکه دارد در دستم خشک میشود. مجبورم با چرتکه بنویسم، چون حساب کتاب برای ما که حقوقدانیم نه ریاضیدان، سخت است. از همان موقعها که بهمان گفتند ۱۳ میلیون از ۲۴ میلیون بیشتر است، اینجوری شدیم و رفتیم تمام کتاب ریاضیهایمان را تا سر حد جنون گاز گرفتیم.
همه روز را به این فکر میکنم و شبها هم خواب همینها را میبینم…
هنوز نمیدانم صد روز بیشتر است یا سه سال؟!
سه هزار میلیارد بیشتر است یا هشت هزار تا؟
واردات ایر باس مهمتر است یا آشپز اتریشی؟
واردات اسپرم گاو یا چرخ فرغون؟
باید برای لغو سخنرانی مطهری سینه چاک کنیم یا رأی مجلس سنا برای تحریمهای جدید؟
این ژیگولهای ۸۸ ای که حالا نامه برای ترامپ مینویسند را خفه کنم یا محمدجواد را که رفته گفته اشتباه کردم؟
از همه بدتر اینکه نمیدانیم برای لِنگ درهوا مانده برجام چه کنیم؟
این روزها خیلی بد است، محمدجواد که رفته یک گوشه کز کرده و زانوی غم بغل گرفته که چرا ترامپ رأی آورد و اگر برجام را پاره کند، چه کنیم؟ اخیراً هم که مجلس از خدا بی خبر سنا گفته تحریمهای جدید اعمال خواهد کرد. هی میرود این ور و آن ور میگوید ما اشتباه کردیم و کری بی تربیت است، طرف غربی بدعهدی کرد، طرف غربی فلان کرد و طرف غربی بهمان کرد…
اِی که آن طرف غربی بخورد بر فرق سر من…
از آن طرف هم که اکبر هی مصاحبه میکند و از دور دوم ریاست جمهوری ما حرف میزند. یکی نیست بگوید مرد حسابی نشستی بیرون گود و میگویی لنگش کن!! بگذار این که زاییدیم را بزرگ کنیم، بعد…
از اول هم نباید گول حرفهای اکبر را میخوردم. من از اول هم مال این حرفها نبودم.
این روزها خیلی بد است.
خسته ام؛
خستهام مثل مردی که بند کفشهایش را بست تا با خانم بیرون برود، یهو خانمش گفت یادت رفت لامپ دستشویی را خاموش کنی…
۶/۱۰/۹۵-تهران-کاخ کذایی ریاست جمهوری
ثبت ديدگاه