من هم میتوانم با شام دادن و وعده هر رأی یک میلیون تومان رأی جمع کنم؛ اما مرد آن است که با محبوبیت خودش رأی جمع کند نه پولش. اصلا هم بحث پولش نیست، چون اصلا پولی ندارم که بخواهد بحثش باشد.
یکبار رقیبم به دادههای آماری من توجه نکرد و کنار نرفت. میگفت: «جامعه آماری باید بچههای مدرسه باشن، نه خونوادت!». یکبار دیگر هم که قبول کرد و کنار رفت، انتخابات باطل شد. چون همه فکر میکردند من رقیب را به زور فرستادهام که انصراف بدهد.
نگران تبلیغات رقیبها نبودم. بیشتر نگران شامی بودم که به در و همسایه میدادند. وگرنه یکیشان انگار خواب مانده و دماغش به تنهایی به آتلیه رفته. یکی دیگر اسمش گرگعلی و فامیلش گداخان بود. کسی به اینها رأی نمیدهد. این که ایدههای خوبی برای آینده ساختمان دارند کافی نیست. مدیر ساختمان باید خوشگل و خوشنام هم باشد.
خلاصه اهالی همه این واحدها با تمام تفاوتهاشون کنار هم زندگی میکنن. مدیر ساختمون هم بدون توجه به این تفاوتها فقط شارژ ماهانهشون رو میگیره. اما مشکل از اونجایی شروع شد که یکی از اهالی طبقه سوم مدیر شد.