محمدرضا که همانند قیر کبود شده و با جهد و لگدهایی که فرح بر پشت او، البته در ناحیه کمر زده از جانکندن جان سالم به در برده بود، کامش از این قضیه تلخ گشته و گفت: «ما دیگر این بحرین رِ نمیخواهیم. از قضا دیگر نه مروارید دارد بهر ما نه نفت. هزینههایش هم رو به فزونی گذاشته، فلذا این رِ فقط بدینش بره، حتی به شوهر، حتی به غلط».
ابوالحسنخان زیر چشمی نگاهی بینداخت و بگفت: «هه! ما را بگرفتهای یا کذب ۱۳ میباشد؟ عراق را با ما چهکار؟! صدام در ولایت خود بنشسته و لبلبیاش را میتناولد. هر چند نخود زیاد، عوارض دارد؛ ولی بازگرد و تشویش به دل راه مده.»
تیترزن: نه میگم که فعلاً تیتر این باشه: «پلیسهای ایران با اشعههای چشم، جان جوانها را گرفتند».
مجری: پس رو همین فرمون بریم جلو. منم میرم با نازی و نازنازی تماس میگیرم و ازشون میخوام گزارش لحظهای از وضعیت تهران و این خروش سراسری بهم بدن.
تحلیلگر: عه مگه تهرانن؟
مجری: نه؛ ولی دلم بدجوری براشون تنگ شده.
با دوباره سلام و چی بگم آخه؟
ابله! این شهروندان چشم رنگی که چشمم کف پایشان باشد را چرا گرفتی؟
پ.ن: تو روحت. ورشکست شدیم آنقدر به اینها غذا دادیم. ندیدبدیدها انگار از خدایشان بوده که به سقف بالاسر و چندوعده غذا برسند. پورسانت هم میخواهی؟
در پی هشدار سردار حاجیزاده به اروپاییها مبنی بر اینکه «محدودیت برد ۲۰۰۰ کیلومتری موشکهای ما به احترام اروپاییهاست. انشاءالله احترام خودشان را حفظ کنند» بر آن شدهایم مصداقهای احترامها را تا حدودی باز کنیم تا اروپاییها، خود را جمع و جور کنند که یک وقت جیز نشوند.