نگاهی به کتاب "آبنبات مغز پسته ای" نوشته ی مهرداد صدقی
یک بسته آبنبات طنز با پسته اضافه!
۱۲:۰۸ ب٫ظ ۰۸-۱۰-۱۳۹۵
راه راه: آبنبات مغزپستهای، هجده روزنوشت از پسری سیزده – چهارده ساله است به نام محسن که باخانوادهاش در بجنورد زندگی میکند، بین سالهای ۶۹ تا ۷۴ شمسی. سالهایی که کشور به تازگی جنگ را پشت سرگذاشته و اندک اندک آدمها، بیرون از حجاب ترس، چهره واقعی خود را نشان میدهند. محسن، اتفاقاتی را روایت میکند که به نظر روزمره هستند، اما بابیان نمکین محسن و قلم طناز مهرداد صدقی، هرکدام به آبنباتی ترش و تند تبدیل شدهاند تا هم کام خواننده را شیرین کنند و هم تندیشان، مقصدی را نشان دهد یا نکتهای را متذکر شود. البته درباره اینکه “محسن” و خانوادهاش واقعی هستند یا مخلوق نویسنده، قضاوتی نمیکنیم زیرا نویسنده نیز حکمی در اینباره نداده است.
خواهر بزرگتر محسن، مریم، دانشجوی پزشکی در دانشگاه مشهد است و همانجا با خواستگاری یکی از همکلاسیهایش مواجه شده که خیلی هم از او بدش نمیآید اما تا این دونفر تکلیفشان روشن شود، به صفحات پایانی کتاب رسیدهایم. محمد که برادر بزرگتر محسن است یکی از رزمندگان دفاع مقدس است و جانباز. او پدر یک پسر کوچک است و به زودی دوباره پدر میشود. محمد، قصد دارد تا در انتخابات نمایندگی مجلس شورای اسلامی، موثر باشد. اما پدر محسن، از قدیمیهای بازار بجنورد است، کمی مُقتصد است و حساب و کتاب زندگی را دارد اما باخداست و جایی که کارخیر در پیش است از هیچ کاری مضایقه ندارد. مادربزرگ محسن که پیرزنی بانمک و هوشیار است هم با آنها زندگی میکند. داییاکبر هم در میانههای داستان، دست از پادرازتر از جنوب باز میگردد و وبال گردن خانواده میشود.
یک مشت از آبنباتهای کتاب
استفاده از لهجه و اصطلاحات هموطنان بجنوردی که بسیار به گویش مشهدی نزدیک است یکی از نقاط قوت کتاب و موجب شیرینتر شدن داستان شده است. بخصوص که رسمالخط نیز این شیرینکاری را پشتیبانی میکند. استفاده از زاویه دید دانایکل محدود و برخورداری از نگاه تخیلی و خام یک نوجوان، از مزیتهای این داستان محسوب میشوند.
بیان برخی مشکلات فرهنگی، سیاسی و اجتماعی آن دوره، که یقیناً بسیاری از آنها تاکنون ادامه دارند و یا تأثیراتشان را ما نیز میتوانیم مشاهده کنیم از دیگر نکات مثبت این کتاب است که توجه به دشواری کار نویسنده برای بیان این تلخیها در قالب شیرین طنز، بیش از پیش خواننده را قدردان نویسنده مینماید و شاید همین دلیلی محکم و همهپسند برای تهیه و خواندن این کتاب باشد.
یکی از سختترین بخشهای طنزنویسی، بیان اتفاقات و رویدادهای معمولی و روزمره در قالب طنز است به شکلی که هم لبخندی بر لبان خواننده بنشاند و هم به محتوای اصلی رویداد وفادار بماند که باید گفت نویسنده آبنبات پستهای به خوبی از پس این کار برآمده است.
.
خطهایی که خط میخورد، بهتر بود!
* بعضی وقتها زمان از دست نویسنده خارج شده و نقض میشود. مثلاً آنجا که محسن و مادرش تماس تلفنی خواستگار را از مادربزرگ مخفی کردهاند، مادربزرگ میگوید:”دیروز تو حمام که داشتم خودم کیسه میکشیدم، صداتان میآمد که بامادرت بحث مِکردِن..”(ص ۱۷) اما محسن که میخواهد پاسخ درستی به مادربزرگ ندهد، باخود فکر میکند که مادربزرگ آنقدر پیگیر خواهد شد”تا بالاخره پیشش اعتراف کنم جریان تلفن امروز چه بوده است”(ص ۱۸) اما کاش اشکال زمان، تنها به همین موارد کوچک محدود میشد. خواننده داستان در اغلب موارد، تصویر ذهنی فیلموار خود را از فضا و شخصیتهای داستان میسازد، حتی قیافهها و پروندههای شخصیشان را با کمک نویسنده و تخیل خود تکمیل مینماید تا بتواند ضمن خواندن، فیلمی که خودش از داستان میسازد را نیز ببیند و یکی از بهترین جاهای این فیلم خودساخته، حدس زدن عکسالعملها و برخوردهای شخصیتهای داستان، باتوجه به دانستههای خواننده – همان پرونده ذهنی – است. حال اگر اتفاقی در داستان بیافتد که این فضا و فیلم را نقض کند، مزه فیلم و داستان یکجا خواهدرفت و چهبسا خواننده پیگیری زنده اتفاقات داستان یا حتی خواندن آن را رهاکند. در آبنبات پستهای، محسن، باید به اندازه یک نوجوان سیزده – چهارده ساله در شرایط زمانی سالهای ۶۹ تا ۷۴، بفهمد و بگوید. اما در چند مورد میبینیم که همین پسر نوجوان، به قدر یک انسان میانسال، نه در آن سالها، بلکه در همین زمان خودمان، میفهمد، میداند و عمل میکند! مانند شرح مبسوطی که محسن پانزده ساله درباره انواع زایمان و پیامدهای پزشکی آنها میدهد در صفحه ۱۵۸ کتاب!
همین مشکل زمان، جایی دیگر نیز رخنموده است، چشم محسن یکی از دخترهای همسن و سال خودش را که در همسایگیشان است گرفته است اما نامش را نمیداند تا در صفحه ۱۶۳ نام دختر را از زبان پسربچه تپل میشنود. اما نویسنده فراموش کرده و پیش از آن و سه صفحه زودتر(صفحه ۱۶۰)، در ذهن محسن، دختر را افسانه معرفی میکند و خواننده متعجب میشود که این اسم از کجا ناگهان پیداشد!
* لحن نوشته، روزنگاشت است مانند اینکه محسن، برخی خاطراتش را در دفتری نوشته و حالا خواننده درحال خواندن دستنوشتههای محسن است، همین قالب باید در تمام نوشته مدنظر باشد و تخطی از این قالب موجب خواهدشد ارتباطی که خواننده با داستان گرفته است، خدشهدار شده یا کمرنگ شود. مخاطب قراردادن خواننده(که در متون ژورنالیستی مرسوم است) در صفحه ۴۰ یا مثلاً بحران مصنوعی “شوهر هست، ولی کم است” که متعلق به چندسال اخیر است و نه بیست سال پیش! یا برخی اصطلاحات جدید که استفاده از آنها در آن سالها و در شهر کوچکی مانند بجنورد، دور از ذهن مینماید.”دایی در وضعیت اره به ماتحت گیر کرده بود”(ص۱۰۲)؛ استفاده محسن از واژه “پولشویی” در صفحه ۱۵۰ ، “انگار جهان سومی هستیم” در صفحه ۱۹۱ و “به فنابرود” در صفحه ۲۱۸، مشمول همین اِشکال است. استفاده چندباره از جمله” مرا به قطعات مساوی تقسیم کند” نیز از اصطلاحات بابشده در چندسال اخیر است و طبعاً بیست سال پیش و در ۸۰۰ کیلومتری پایتخت به کار برده نمیشده است.
.
.
* استفاده موردی از برخی کلمات زشت یا بامعنای بد، نه زیبنده نویسنده و کتاب است و نه کمکی به خندهدارتر شدن داستان میکند زیرا خود داستان به اندازه لازم و کافی از قوت و بنمایههای طنز برخوردار است و معدود استفاده از این کلمات، تنها توی ذوق خواننده میزند. مانند”مثل سرویس زدن، دهانمان را هم سرویس میکرد”(ص ۸۹)؛ “آدم توی این سن باید مواظب کمرش باشه و بیشتر مقاربت کنه!”(ص۱۸۶) البته نویسنده در یکجا حواسش به این مطلب بوده و واژه”غِرشمار” را در پانوشت توضیح داده تا معنای مصطلح آن به ذهن خواننده ننشیند، ولی در جایی دیگر از یادبرده است تا توضیح دهد که خانواده آقاحشمت که از شمال به مشهد میروند چرا پشت پاترولشان پر از قوطیهای مشروب است؟!(ص ۱۹۳) یا مثلاً در صفحه ۲۰۵ بدون آنکه برای رَوَند داستان یا منطق قالب، نیازی وجود داشته باشد، به رابطه پدر و مادرش اشاره میکند گذشته از این، اینجا یکی از نقاطی است که نویسنده فراموش میکند محسن، در صفحات گذشته چقدر چیزها میدانسته و چندساله بوده است(رجوع کنید به صفحه ۱۵۸ و شرح محسن درباره انواع زایمان و…) و به این راحتی نمیتوانسته تمام دانستههای خود را کنار بگذارد و صرفاً از نگاه یک نوجوان چشم و گوش بسته، یک رویداد یا صحنه اتفاقی را بازگو نماید. چنانکه حدود هفتادصفحه بعدتر! وقتی برادر بزرگترش شرح میدهد که به دلیل سنگینی مسئولیت و کوتاهی ناخواسته در آن صحبت میکند، محسن حتی یک کلمهاش را هم نمیفهمد.
.
از دیگر جاهایی که هم اشاره به معنای بیادبانه دارد و هم از اصطلاحات امروز برای بیست سال قبل استفاده شده است در صفحه ۲۴۲ کتاب است، آنجا که محسن ماجرای دستگیری دایی را با دختری برای بیبی به صورت “سربسته” میگوید:
به طور سربسته به بیبی گفتم:”نه، ولی کم مانده بوده یکی رِ زیر بگیره که قبلش گرفتنش!…”
نویسنده در چندجای دیگر هم به این اشارههای ناشایست متوسل شده که باید دوباره تأکید کنیم لزومی نداشته است. مثلاً وقتی خواستگار ملیحه، در خیابان محسن را میبیند و از او میخواهد که برای صحبت سوار ماشینش شود، محسن فکر میکند “ترسیدم مبادا بحث آمپولبازی باشد”. همچنین در جلسه خانه محمد، محسن میاندیشد که جواب طعنه آقای کریمینژاد را در عمل! بدهد:
داشتم چای تعارف میکردم، خواستم برای تلافی سینی چای را جوری بگیرم که آقای کریمینژاد تا آخر عمر از نعمت بچه و خانم کریمی هم از نعمت همسر محروم شود(ص ۳۰۲)
* درصفحات پایانی داستان نیز، نویسنده یا به دلیل کمحوصلگی یا تسلط نداشتن به بحث و یا هردو! مباحثه پدر و پسر را درباره امربهمعروف و نهی از منکر، سرسری برگزارکرده و از آن به سادگی گذشته است. اگر صدقی، باعلم و عَمد، قصد داشته پیامی را در پایان داستان بگنجاند(که طبعاً شرح حال وی را از فضا و آدمهای آن دوره کامل کند) باید عمیقتر و قویتر به آن میپرداخته و بدون دفاع درست درمقابل سوالات مطرح شده، از آن نمیگذشته است.
در پایان از خدا میخواهیم قلمهای قوی و طنازی چون قلم نویسنده این کتاب را شیرینتر، اثرگذارتر و صدالبته بیشتر کند. آمین!
از نکته سنجی و دقت نظر شما ممنونم. بدون تعصب، در بیشتر موارد با شما هم عقیده ام (به خصوص اشکالهایی که بر متن وارد دانسته اید). انشالله در چاپهای بعدی تصحیح خواهند شد.