درد دل‌های دختر خانواده‌های بازمانده مرحوم
فائزه‌نامه

راه راه:
سلام پدر جان

حالتان چطور است؟

منزل نو مبارک، ما را نمی‌بینید خوشید دیگر که حالی از ما نمی‌پرسید؟ انگار چشم مادر را دور دیدید و سرتان حسابی به حوری‌ها گرم است. نکند در آن دنیا ارث‌خور جدیدی اضافه کنید که همین هم به همه‌یمان نمی‌رسد. پدر جان! بدون شما زندگی برایمان سخت شده است. مادر بشدت ناراحت و پریشان است و دم به دقیقه حکم «بریزید تو…» صادر می‌کند، گاهی تو خیابونا و گاهی هم تو مرقد امام، یکبار هم فرمان «ریختن قیمه تو ماستا» را داد.

محسن هم نمی‌داند چکند و در سیاست عین شیر در عسل مانده است، گاهی برای انتخابات شورای شهر دندان تیز می‌کند، گاهی هم به فکر شهرداریست. بنده خدا مانده کدام ور برود. کاش شما بودی و راهنمایی‌اش می‌کردی.

پدر عزیزم، پس از تو فاطمه خیلی جوگیر شده، فکر کرده الان او که فرزند بزرگتر است می‌تواند به همه گیر می‌دهد. حتی به من! به من که دختر دردانه‌ات بودم. به خوابش بیا و بترسانش تا دست از سر ما بردارد.

پدرم، چند بار بهتان گفتم که این دو متر زمین را به نام یاسر بزن تا که شما می‌روی ته تغاریِ بابا دستش به جایی بند باشد؟ الان ریخته‌اند دفترش را پلمپ کرده‌اند که دفتر کار مال تشخیص مصلحت است، هر چه بهشان می‌گوییم که مال بابایمان است، حرف به کله‌شان نمی‌رود که نمی‌رود.

بابا جان! این مهدی هم هر چه زور می‌زند اشکش نمی‌آید، البته دست خودش هم نیست، از بس در زندان بوده که به زور ما را به یاد می‌آورد، چه برسد به شما. آن فیلم عکس گرفتنش را هم به دل نگیر، بنده خدا می‌خواست عکست را بدهد به قاضی کشیک تا چند روزی مرخصی برای مراسمات ختم، هفت، چهل و سال شما بگیرد.

بابای عزیزم، حسن بعد تو کلا داغان شده و رفته کنج اتاق، زانوی غم بغل گرفته و های های گریه می‌کند. همه‌اش می‌گوید: «من زیر ۳٪ رای داشتم، حاجاقا تو بودی که من رو بالای ۵۰٪ آوردی، حالا من بدون تو چیکار کنم» و گاهی هم می‌زند زیر آواز که «چرا رفتی؟ چرا مو بی‌قرارُم؟ هله!». بنده خدا بد جوری از انتخابات آینده می‌ترسد ولی دیروز مهدی پیشنهاد داد که خاطره‌ای از شما جعل کنیم و بگوییم «رای شما٬ فقط حسن» تا بلکه آرام شود. ما شاء الله شما هم که دست به خاطره‌تان خوب بود پس کسی شک نمی‌کند.

پدر جان! نبودی ببینی ناطق برایت سنگ تمام گذاشت. فکر کنم سودای ریاست تشخیص مصلحت را در سر دارد اما نمی‌داند که کار هر کسی نیست و مرد کهن می‌خواهد. چند باری هم برای خرید روزنامه‌های خانوادگی ما پیشنهاد داده اما ما هر بار تغییر کاربری آن به خاطره‌نامه را بهانه کردیم، خودت ببرش توجیهش کن.

بابای عزیزم! حال نوبت به آن رسید که از خودم برایت بگویم. شرمنده که در مراسم تشییعت علامت پیروزی نشان دادم، اصلا منظورم این نبود حالا که شما رفتی ما به ارث و میراث می‌رسیم و خوشحالیم، بلکه از شدت غمتان گشنگی بر من غلبه کرده بود و سفارش دو پرس شیشلیک می‌دادم. پدر جان! دیگر بدون شما ساندویچی رفتن صفایی ندارد. یادش بخیر، در ساندویچی چه نقشه‌ها به سرم که نمی‌زد، هعییی.

بابا جان! به خوابم بیا و به من سر بزن

دلتنگ شما

دختر عزیزتر از جانت؛ فائزه

يك ديدگاه

  1. افشار ۱۳۹۵-۱۰-۲۸ در ۱۰:۴۷ ب٫ظ- پاسخ دادن

    خوب نبود سید ، فک کن فائزه هاشمی اگه این متنو بخونه چی میگه؟ ایده آلش اینه که خودشم بخنده ، ولی به ایده آل نزدیک نیست این متن

ثبت ديدگاه