انشای امیر علی ۸ ساله از مشهد
دعوا یعنی دوست داشتن!
۱۰:۲۰ ب٫ظ ۲۶-۱۰-۱۳۹۶
راه راه: من پدر و مادرم را دوست دارم. پدر و مادرم هم من را دوست دارند. من خوشحالم که پدر و مادری دارم که دوستم دارند. پدر و مادرم هم خوشحالند که من دوستشان دارم. پدر و مادرم هم همدیگر را دوست دارند. البته گاهی پدر و مادرم من را دعوا میکنند ولی پدر و مادرم چون من را دوست دارند گاهی من را دعوا میکنند. چون اگر دعوایم نکنند من بی ادب خواهم شد . مثلا دیشب که اتاقم را به هم ریخته بودم، مادرم دعوایم کرد که دیگر این کار را تکرار نکنم ولی بعدش چون من را دوست داشت هم اتاق را مرتب کرد و هم مجبور شد فرش اتاق و من و شلوارم را بشورد…
یا پدرم هفته ی گذشته که روی دیوار نقاشی کشیده بودم برای این که دیگر این کار زشت را تکرار نکنم، دعوایم کرد کمی هم گوشمالی ام داد. اما چون من را دوست داشت برایم بعد از گچ گرفتن دستم بستنی خرید…
پدرم میگوید اگر در مدرسه معلم دعوایت کرد، نباید ناراحت بشوی. چون معلم چون تو را دوست داشته با تو دعوا کرده است اما خانم معلم اصلا من را دوست ندارد و هیچ وقت من را دعوا نمیکند حتی وقتی تکالیفم را انجام نداده بودم هم روی سرم دست کشید و گفت:”عزیزم ایرادی ندارد” و من فهمیدم که اصلا من را دوست ندارد و میخواهد که من در آینده هیچی نشوم اما عوضش چند تا از بچه های کلاس من را دوست دارند؛ البته بعضی وقت ها فکر میکنم که خوراکی هایم را بیشتر دوست دارند ولی وقتی گریه ام تمام میشود و خوب به ماجرا نگاه میکنم خوشحال میشوم که چه هم کلاسی های خوبی دارم …
من هم خوشحالم که بقیه ی مردم هم مثل من پدرم را دوست دارند مثلا همین هفته ی پیش که پدرم آینه بغل یک پراید را با سبغت غیر مجاز کَند دو تا جوان از ماشین بیرون آمدند و بعد از این که حرف هایی که فقط معنی “خوار و مادرش” را فهمیدم به پدرم گفتند، زیر چشم چپش هم یک بادمجان کاشتند که قیافه ی پدرم را جذابتر کرد، البته خیلی دردش آمده بود اما عوضش دیگر بابا سبغت غیر مجاز نخواهد گرفت …
فردایش هم در مغازه ی مکانیکی که پدرم داشت ماجرای شب قبل را برای مکانیک تعریف میکرد و از آن حرف های جوان های دیشبی که “خوار و مادر”ش را فهمیده بودم میزد، آن جوان ها هم از پشت مغازه که مال پدرشان بود، آمدند و چشم راست پدر را هم با چشم چپ ست کردند که قیافه ی پدر را شبیه فیلم مردگان متحرک کرد …
دعوا خیلی چیز خوبی هست و باید کاری کنیم که همه ی مردم هم را دوست داشته باشند و هر روز حداقل یک بار با آن هایی که دوستشان دارند دعوا کنند، من هم چون همه ی مردم شهرمان را دوست دارم میخواهم درآینده کسی باشم که با همه دعوا میکند و همه را میزند؛ مثل مأمور های شهرداری که دستفروشان را خیلی دوست دارند.
امروز هم قرار شد بعد از مدرسه به خانه ی خسروی بروم تا معنی آن حرف ها که فقط “خوار و مادرش” را فهمیده بودم به من یاد بدهد!
این بود انشای من…
:)))