ماجراهای خانواده در دسترس (قسمت اول)
غلام پرزیدنت!
۱:۵۸ ب٫ظ ۲۷-۰۱-۱۳۹۶
راه راه: خدا را شکر که مهلت ثبت نام در انتخابات تمام شد و گرنه خانواده ما به سمت نابودی می رفت. البته تا رد صلاحیت پدرم هنوز این احتمال وجود دارد. او با چند فروشنده دیگر صحبت کرده بود و آنها هم از نامزدی پدرم در انتخابات حمایت کرده اند. وقتی مادرم قضیه را فهمید، فقط دو ساعت طول کشید تا من و دانیال و مریم به او بفهمانیم که این نامزدی با آن نامزدی فرق دارد! مادرم مخالف شدید نامزد شدن پدر بود. هر وقت بحث بالا می گرفت، می گفت: «آخه مرد! انتخابات بهترین سوپرمارکت دار نیست که، انتخابات ریاست جمهوریه!»
پدرم گوشش به این حرفها نیست و هر شب برنامه ای می ریزد. برای دیده شدن، یکشب قند و شکر را ارزان می دهد، یکشب رب گوجه فرنگی! سکه را هم نماد خودش کرده و به هر کس می رسد می گوید من همه چیز را سکه می کنم. حتی بقیه پول مشتری ها را هر چقدر هم که باشد، سکه می دهد تا به نمادش وفادار باشد. چند روز پیش همسایه مان با دو کیسه که یکی چند تخم مرغ در آن بود و دیگری پول خرد، از مغازه خارج شد. مجبور شدم در حمل سکه ها به او کمک کنم.
یک روز برای من جلسه گذاشته بود. می گفت: «مجید تو از اون دوتا(مریم و دانیال) بیشتر سرت میشه باید تو این راه کمکم کنی ها، تو رو گنده وزیرها میکنم!» گفتم:« پدر چرا ثبت نام کردی؟! تو که سیاستمدار نیستی» گفت: «پسر! پس اون کیه که هر شب همه اخبارها رو میبینه؟ تو فکر کردی سیاستمدار شاخ و دم داره؟! نیومدی ببینی چه ادمایی اومده بودن، حتی کسایی هم که نمی خواستن ثبت نام کنند، ثبت نام میکردن!»
پدر دو خواسته از من داشت. اول یک شعار برایش انتخاب کنم، دوم اینکه شناسه Ghulam_president را در شبکه های اجتماعی ثبت کنم. اما Ghulam_president را شخص دیگری ثبت کرده بود و عکس های ثبت نام و وعده هایش را در آن گذاشته بود. چند شناسه دیگر را با Ghulam امتحان کردم اما همه ی غلام ها احساس وظیفه کرده بودند! در آخر توانستم شناسه Ghulaaaam1341_prsidenttt را ثبت کنم. برای شعار هم پیشنهاد من این بود “غلام محله، رئیس جمهور آینده”.
چند شب پیش، همه فامیل را جمع کرده بود که رسما نامزدی خودش را اعلام کند. عکسی را که شبکه خبر، سکه به دست از او نشان داده بود را به من داد تا در مجلس بچرخانم. وقتی عمو گفت که به هاشم (پسر پسرخاله پدربزرگ خدا بیامرز) قول حمایت داده است جلسه به هم ریخت. چند روزی است که با هم قهر کرده اند. مادربزرگ هم که از همه ما زودتر قضیه نامزدی پدر را فهمیده بود، الان در شهرستان مشغول تبلیغ برای پدر است.
همسایه ها هم از وقتی که موضوع را فهمیده اند، روزی سه بار در خانه ما جمع می شوند و با مادر راجع به اینکه اگر پدر رای آورد، چه چیزهایی را باید در اولویت قرار دهد بحث می کنند. من هم که دو سه روز است بیخیال درس و دانشگاه شده ام و در غیاب پدر که هر روز در گوشه ای جلسه می گیرد باید سوپر مارکت را بچرخانم. خدایا کی مهلت این چند روز بررسی صلاحیت ها تمام می شود تا به زندگی مان برسیم؟!
ثبت ديدگاه