با دیانا حداد روی پل فرات
کلهم ایرانیون مجنون!
۶:۲۱ ق٫ظ ۱۲-۰۷-۱۳۹۵
راه راه: رفته بودیم کربلا و نجف. همان اولین سالهای بعد جنگ که راه باز شد. من و قزوه و نبوی. هوایی رفتیم دمشق و از آنجا به بغداد، بعد هم شهر به شهر با اتوبوس. یک کاروان شصت ـ هفتاد نفره بودیم. مابقی خلقالله عشق زیارت بودند که بعد از سالها جنگ و انسداد مسیر به سفر میآمدند. دلشان پر بود و همه مسیر سرگرم سینهزنی بودند. اتوبوس ما هم وضع ویژهای داشت، چون حدود بیست نفر از مسافران اعضای یک خانواده بودند.
سیدابراهیم عاقبت صدایش درآمد و به این همه سر و صدا معترض شد. میگفت امان بدهید، کمی استراحت کنید، آنها ولی ولکن نبودند. روز دوم و سوم بود که بالاخره جوش آورد و بلند شد بین نوحهخوانی یکی از همان خانواده حاکم بر اتوبوس ما «لب کارون» خواند و حرکات منشوری کرد.
چشمتان روز بد نبیند. همه اتوبوس بههم ریخت. جوانهاشان براق شدند که ما این را میکشیم، این مردک خودِ شمر است، در مسیر کربلا ترانه آغاسی میخواند. بیخود کرده آمده اینجا، اینجا جای این آدمها نیست و… از آنطرف هم سید کوتاه نمیآمد. میگفت این عزاداری نیست، مردمآزاری است…
رسیدیم به مسجد کوفه و آنها که رفتهاند میدانند چه مقامها و اعمالی دارد. من پیش خودم اجتهاد کردم و بهواسطه پای لنگم و فرصت کمی که عراقیها میدادند در یکی از مقامها دو رکعت نماز خواندم و آمدم در سایه درختی کنار سیدابراهیم نشستم. بگذریم که تا آخرش نفهمیدم او اصلاً نماز میخواند یا نه! قزوه آمد و کمی ما دوتا را مسخره کرد و دواندوان رفت تا به مقام بعدی برسد و نمازش را بخواند.
هرجا میرفتیم، پیشاپیش اتوبوس ما، یک ون ـ که حامل راننده و یک راهنما از استخبارات صدام بود ـ حرکت میکرد. یک سواری با شیشههای دودی هم بود، که آنها هم اطلاعاتی بودند. حالا آنها هم کمی دورتر از ما زیر سایهای حلقه زده و با هم گرم حرف زدن بودند.
سیدابراهیم طبق معمول شوخی میکرد و من میخندیدم. در همان حال اطلاعاتیها را دیدم که زیرچشمی ما را میپاییدند. انگار از رفتار ما جا خورده بودند. حق هم داشتند. همه کاروان از این مقام به آن مقام در آفتاب سوزان میدویدند و ما دو نفر اینجا هرّ و کرّمان برقرار بود.
قزوه اعمال یک مقام دیگر را تمام کرده بود. اما هنوز کلی دیگر کار داشت. باز از جلوی ما رد شد و دید میخندیم. آمد سرزنشمان کرد. گفتم: با این وقتی که عراقی ها دادهاند، دونده دو صد متر هم که باشی نمیرسی. من که به نیابت همه مقامها یکی دو رکعت خواندم. قزوه که نفسنفس میزد و عرق میریخت انگار بدش نیامد. پایش شل شد و آمد جلو و چند جملهای با سیدابراهیم رد و بدل کرد و کمکم کنار ما نشست.
دردسرتان ندهم. وقت رفتن شد. در تمام این مدت سید همچنان جوک میگفت و ما را میخنداند. زمان حرکت، راهنمای ما جلو آمد و در حالی که براندازمان میکرد با فارسی شکستهبستهای گفت: «شما سهتا خیلی باحال. بیاید با ما…» به سیدابراهیم گفتم: «بیا، کاری کردی که بعثی ها ما رو از خودشون میدونن و میگن شما بیایید با ما بریم» سید اما گفت: «بریم تو رو خدا. الان توی اتوبوس باز بلندگوی نوحه اینا روشن میشه، کار به کتککاری میرسه!»
رفتیم و عقب ون نشستیم. قزوه هم آمد. کمی که یخمان آب شد، سیدابراهیم گفت: «نوار بذار برامون.» راننده متعجب شده بود. راهنمایمان پرسید: «آخه اونها در اتوبوس نوحه، سینهزنی، گریه…» سید گفت: «ول کن اونا رو. امکلثوم داری؟» من پریدم وسط معرکه و گفتم: «حالا که میخواهی گناه کنی لااقل دیانا حداد گوش کن!» راهنمای اطلاعاتی ما هاج و واج مانده بود که اینها دیگر چه ایرانیهایی هستند!
دیانا حداد شروع کرد به خواندن و سید هی شانه میلرزاند و ادای رقاصهها را درمیآورد. عراقی ها کف کرده بودند. راهنما میگفت: «پدر ما را درآوردند این اتوبوس ها، هی گریه، هی نوحه، هی گریه… شما سهتا، تا آخر با ما.»
سید از راهنما آب خواست و او از کلمن زیر پایش یک لیوان آب ریخت و داد دستش. سید جرعهجرعه آب خنک را مینوشید و دیانا حداد هم با آن صدای جادویی میخواند. در همانحال از روی پلی گذشتیم. رودخانه پت و پهنی آن پایین جاری بود. از راهنمای اطلاعاتی پرسیدم: «این چه رودیه؟» گفت: «هذا؟» گفتم: «بله.» گفت: «هذا فرات…»
ناگهان ما سه نفر در سکوت مرگآوری فرو رفتیم. راهنما پرسید: «رودخانه قشنگ؟ نه؟» اما هیچکس جواب نداد. لیوان نصفه آب خنک دست سیدابراهیم مانده بود. راهنما برگشت. دید صورت هرسهنفرمان خیسِ اشک است و مبهوت و محزون و متحر به رودخانه نگاه میکنیم. نفهمیدم چطور شد که ناگهان خشمگین شد و به راننده گفت فوری بزند کنار و سرمان داد کشید و گفت: «کلهم ایرانیون مجنون…» و ما را به اتوبوسمان برگرداند.
ثبت ديدگاه