در حیاط کوچک پاییز، در خانه
تفنگ سرپر
۸:۱۰ ب٫ظ ۰۷-۰۶-۱۳۹۶
راه راه: هدایتاللهخان جوری تلاش میکرد قاچ سوم هندوانه را در یک حرکت چاقو از پوستش جدا کند که خود هندوانه به این همه زحمت راضی نبود. خانبابا داد زد: «مجید آفتابه». شیر آب را بستم و آفتابه را بردم گذاشتم جلوی در مستراح و گفتم: «آوردم». هدایتالله خان همانطور که سرگرم هندوانه بود گفت: «خب نامسلمون، یه کم از اون همه پولی که تو انباری چال کردی رو بده به یکی بیاد دو متر لوله واست بکشه که این همه عهد و عیالتو آفتابه به دست نکشونی اینور و اونور». مرضیهخانم از آنور تخت گفت: «وا، هدایتالله خان». بعدش چشم غرهای به شوهرش رفت و باد بزن را برداشت. خان بابا که تازه داشت از مستراح بیرون میآمد گفت: «وقتی فهمیدم تو جاشون رو فهمیدی، پول لوله رو دادم چاهکن گرفتم که هم عمیق بکنه، هم پت و پهن». هدایتالله خان خندید و گاز اول را زد و گفت: «من مرحوم کریمآقا رو میشناختم، حداقل مطمئنم پدر سوخته نیستی، ولی نمیدونم اشکال کار کجاست، راضیه خانم بیچاره میگفت من اینو نمیخوام، ما باورش نمیکردیم، میگفتیم این همه کس و کار داره، خانواده داره، با اصل و نسب، خودشم که بزرگی میکنه، دیگه مشکلت چیه؟ اونم میگفت نمیدونم ولی به دلم نیست، فهمیده بودا تو یه چیت هست، ولی نمیدونست چته».
مرضیهخانم سریعتر خود را باد زد و گفت: «بیخود پای خواهر منو وسط نکش، راضیه خیلی هم عزتخانو دوست داره، فقط از هیبت عزتخان ترسیده بود که نکنه اینا تو مطبخشون کلفت کم دارن و از این حرفا، اون وقتا اینجوری بود، کی به فکر اخلاق بود». خانبابا همانطور که دستش را با هوله خشک میکرد سمت تخت آمد و گفت: «راست میگه مرضیه خانم، مثلا همین خودش خدایی اگه یه جو به اخلاق و شخصیت فکر کرده بود، الان باجناق ما یه آدم درست و حسابی بود که کت میپوشید و کراوات میبست، نه این فیل بی شاخ و دم که مادرشم عاقش کرد».
هدایتالله سریع دهنش را با آستینش پاک کرد و با خنده پرسید: «نکنه باز اسدالله رو میگی؟» خان بابا گفت: «عمهی من بود شبونه آدم فرستاد پسر بدبخت مششعبون رو بزنن و اونجوری ولش کنن تو خیابون که حرفش یه روزه تا اون ور شهر رفت؟ همون ظهرش حاجحسن زنگ زد گفت آخه پسر مش شعبون رو چرا زدید؟ گناه کرده خواسته بیاد باهاتون وصلت کنه؟ نمیدید ندید دیگه چرا پسر مردم رو میزنید ناکار میکنید؟». هدایتالله خان قاچ چهارم را هم برید و گفت: «بچهی بنگیشونو آورده بودن قالب کنن به خواهر ما، خداروشکر سر وقت دستشون رو شد، بعدشم، من اگه میخواستم بزنم خودم میزدم، خر نبودم که پول مفت بدم یه عده بخورن، آه و نفرین کس و کار یارو همینجوریشم دنبال ما هست». خانبابا نشست روی تخت و زد به شانهی هدایتاللهخان و گفت: «میدونم میدونم، نه تو اسد رو زدی، نه قابیل هابیلو». اسدالله پوست خالی هندوانه را زد زمین و گفت: «آقا اصن خود من گفتم بزننش، مشکلیه؟» خان بابا هندوانه و چاقو را برداشت و گفت: «بچهی خودمه، دوست دارم آفتابه بکشه، مشکلیه؟»
کسی چیزی نگفت. من هم آرام رفتم یک قاچ هندوانه از خانبابا گرفتم و نشستم لب حوض. به نظر من هم هدایتالله خان گفته بود اسدالله را بزنند، بالاخره لیلاخانم خواهر کوچکش بود و او هم راضی نمیشد دامادشان بشود هر کس و ناکس تازه به دوران رسیدهای. فقط این وسط یک مشکل وجود داشت و آن هم این بود که من دیگر حوصلهی آفتابه پر کردن را نداشتم.
ثبت ديدگاه