مادربزرگت را که میشناسی، خیلی به ایرج میرزا ارادت دارد و کمی هم دستش سنگین است، فلذا قضیه کنکل شد. این شد که با کوله باری از غم و کلهای کچل راهی پادگان شدم.
از همین روی ملازمان و چاکران و کاسهلیسان با در دست گرفتن کاسه گدایی اقدام به جمعآوری اعانه کردند؛ ولی پول جمع شده حتی کفاف رفتن اعلیحضرت تا ترمینال خزانه (منظور همان پایانه جنوب است) را هم نمیداد، چه برسد به فرنگ!
یه کم آرومتر خانومم میشنوه فکر میکنه دارم از زیر کار در میرم. مافیا چیه؟ خانم! صورتم رو ببین زرد شده، گشنمه! تشنمه! نمیدونم دیگه چی بگم ببخشید! (مرد بهعلت گریه نتوانست به صحبت خود ادامه دهد)