ماجراهای خانواده در دسترس (قسمت چهارم)
کفگیر

راه راه: چند روز دیگه انتخابات برگزار میشود و تکلیف این دوره هم مشخص میشود.

امروز دانیال برای اولین بار راجع به چیزی خارج از دعواهایش در مدرسه گفت! او راجع به درس و زنگ انشا و انشایی که نوشته صحبت میکرد. من که باورم نمی شد. لابد این هم خود شیرینی جدیدش است. اما در چشم مادر اشک شوق جمع شده بود و دقیقه ای یکبار خودش را فدای او میکرد.

کنجکاو شده بودم. گفتم: «خب حالا! بذارید بخونه ببینیم چی نوشته» دانیال از ما خواست ساکت و مرتب بنشینیم. مریم هم لایو استوری را استارت زد و به دوربین گفت: «زندگی آبجی می خواد انشاء بخونه» حالا بگذریم که لجبازی و کتک کاری آنها فقط در حضور پدر تعطیل است. شروع به خواندن کرد:

«به نام خدا

موضوع انشا: انتخابات …»

با خودم گفتم: «چه معلم شیطونی دارن حتما موضوع رو از اون نامزدی که انشاء خوند گرفته.»

«…انتخاب چیز خوبی است. در خانه ما هر کس هر چیزی را که دوست دارد انتخاب می کند. مثلا ما سالی یکبار خرید می رویم. من سه سال است در فکر یک تفنگ آب پاش هستم و هر سال آن را انتخاب میکنم. اما مادرم به جای آن شلوار بزرگتر برایم انتخاب میکند. من هنوز به سن انتخابات نرسیده ام اما جمعه با پدرم میروم تا انتخابات ببینم. پدرم مغازه دارد و خودش برای انتخابات ثبت نام کرده بود. اما قبول نشد. به نظر من پدرم از اینکه قبول نشده بسیار خوشحال است. زیرا اگر قبول می شد او که نمی توانست حقوق ها را زیاد کند که بهش رای بدهند…»

مادربزرگ گفت: «دانیال یه وقت به بابات از این حرفا نزنی قصه میخوره؟!»

-نه مامان بزرگ

ادامه داد…

« …مادرم میگوید به کسی باید رای بدهیم که به فکر ما باشد نه اینکه فقط با خارجی ها رفت و آمد کند. راست میگوید خارجی ها عجیب و غریب هستند و در جشن های شان گوجه فرنگی به این گرانی را به هم پرت میکنند. چند روزی است که ما کمتر غذای مادرمان را میخوریم. هر شب پدرمان دستمان را میگیرد و به مهمانی میبرد…»

مادر که تا اینجا را با ذوق و شوق گوش داده بود، با ناراحتی گفت:« کوفت بخوری بچه! حالا دو شب من استراحت کنم نمی میری که!»

دانیال چیزی نگفت و ادامه داد…

« … پدرم میگوید این مهمانی ها باعث میشود که بفهمیم به چه کسی رای دهیم. برادرم هم از این مهمانی ها خوشش می آید. او می گوید چهارسال پیش غذا ها خوب نبوده و غذاهای دیر هضم داده اند و الان غذاها خوب شده است. راست میگوید من یک شب قهر کردم و به مهمانی یک نامزد نرفتم. آخر شب بدن درد گرفتم. فکر کنم معتاد این غذاها شده ام…»

همه نگاه تحقیر آمیزی به من کردند. مریم هم گوشی را سمت من چرخاند تا ملت مرا در لایو استوری ببینند.

«… آقای عبدی همسایه مان هم هر شب ده نفر جدید را با خودش می آورد. پدرم هم می خواهد فامیل ها را از شهرستان خبر کند که بیایند. مادر بزرگ همیشه میگوید این شام ها برای این است که خرشان از پل بگذرد. من که نمیدانم چه میگوید مثل وقتی که از یک نامزد میپرسند در این چهار سال چه کار کردی و او میگوید: من قبل از اینکه جواب شما را بدهم باید بگویم که… و در آخر هم جواب نمی دهد. در انتخابات خیابانها هم یکجوری میشود. ما شب خوابیدیم و صبح که بیدار شدیم کل خیابان پر عکس بود. به قول مریم نمایشگاه عکس بود.»

مریم خوشحال و خندان برای فالوورهایش دستی تکان داد و گفت:« همون عکسهایی که گذاشتم رو میگه»

«… دیروز که با مادرم رفته بودم خانه خاله عکس یک خانمی را با داربست آویزان کرده بودند. آن خانم از عمه هم بیشتر النگو و انگشتر داشت. مادرم میگفت این بلا گرفته لابد برای اینکه حرص زن داداشش رو در بیاره کاندید شده…»

مادربزرگ نگاهی به مادر کرد و سری تکان داد گفت: «اون منیژه بدبخت رو بگو که چقدر تو رو دوست داره اونوقت تو» مادر نگاهی به دانیال کرد، از آن نگاه هایی که بعدش کفگیر و قاشق داغ است. رفت آشپزخانه.

«… من قبلا دوست داشتم کاندید شوم اما شام دادن خیلی خرج دارد. با پولش میتوانم یک پلی استیشن خوب بخرم. این بود انشای من. پایان»

مادربزرگ که از انشای دانیال راضی به نظر میرسید گفت:« من حتما تو رو کاندید میکنم، تو از مجید هم بیشتر میفهمی» راستش خیلی ناراحت شدم و دلم میخواست یک دل سیر او را بزنم! مادر که هنوز در آشپزخانه بود گفت:« دانیااااال بیا یه دیقه!!!» دیگر لازم نبود من کاری کنم.

ثبت ديدگاه