نقل است چون زاده شد، لَختی تامل نمود. اطراف و اکناف را به طرفهالعینی از نظر گذراند. هنگامی که فضا را مساعد دید چند ونگ مبسوط و جانانهی گوشکَرکُن بزد. سپس آرام گشت و گفت: «خب دیگر گریه و زاری و این سوسولبازیها بس است. برویم و بنشینیم و بنویسیم که به غایت از برنامه عقب هستیم.»
آوردهاند روزی جمعی از دانشجویان، یارِ ما «کتاب» (کثرالله چاپه) را بدیدند که بر درختی تکیه کرده و هقهقکنان میگرید. او را گفتند: «علت چیست؟ شیطون بلا! نکند عاشق شدهای که همانند جوان بر درخت تکیه نمودهای؟»
گویند امام الأوسطین رئیس انجمن وسط نشینان، مردی بودی که در میانِ مردم، چون مرکبِ دوپایه رفتی؛ نه به این سو افتادی و نه به آن سو. سخنانش موزون، اما مقصودش مجهول بود؛ گفتی تا گفته باشد، لیک چون بگفتی، کأنّه هیچ نگفتی.
نقل است شبی خسته از روزگار شبانی با نوای «دارم میرم به تهران» به پایتخت آرزوهایش گسیل همیداشت و از آنجا که فشار آب کارواش وی را به یاد آبشار و آبتنی در رودخانههای لرستان همیانداخت پاشنه کفشش را برهمیکشید و مشغول به کار شد.