سرباز سوم: قربان اجازه! گروه آخر را بکشید. بقیه گروهها بیدارتر میشوند.
فرمانده: باز تو نشستی شبها برنامه تا ثریا دیدی. حقته که بمیری مزدور. کیو کیو کیو!
در دیار پارس، اندر رباطی فرود آمدیم تا شاید شب را بیاساییم، که هم اندکی از ملالت راه از ما دور شود، هم گوشی و پاوربانک خویش شارژ نماییم. پس اندیشیدیم که تا فَست شارژر کار خویش انجام میدهد، اندک اسپرسویی نیز بر بدن بزنیم.