صفحه ی او داغ بود همچون اتو!
من و جاسوس جیبیم …

ما که جاسوس نداریم

در دیار پارس، اندر رباطی فرود آمدیم تا شاید شب را بیاساییم، که هم اندکی از ملالت راه از ما دور شود، هم گوشی و پاوربانک خویش شارژ نماییم. پس اندیشیدیم که تا فَست شارژر کار خویش انجام می‌دهد، اندک اسپرسویی نیز بر بدن بزنیم.

ما که جاسوس نداریم
فروشنده هم که به گمانم از هم عصران جناب آغا محمدخان قاجار بود، چون مستمعی مفت و مجانی یافته بود، از خدا خواسته سخن آغاز کرد که: “ای جوان باش تا تو را پندی دهم…”
ما نیز به طمع این که یک استوریِ “من و یکی از خوبای دوران قاجار” به کف آریم؛ طوری وانمود کردیم که انگار گوش جان سپرده ایم به چرندیات پیر تا شاید لبخند رضایتش گونه اش را اندکی بالا آورد اما ساعت ها گذشت و گذشت ولی نصایح این بزرگوار را پایانی نبود .
ما هم که بالاخره برای خودمان وزیر و وکیل یک کشورِ در اندر دشت و پهناور بودیم و اوقاتمان برایمان ارزش داشت، عذر خواسته و زمین ادب بوسیده و فرار از آن دیار را بر قرارش ترجیح دادیم…
به گمانم همه ی این ها نقشه بود ساعتی ما را از گوشی دلبندمان دور کنند و ابزار جاسوسی خود را در آن پنهان سازند، چون دلیل دیگری ندارد که گوشی ما در وسط مذاکرات با کَری و رفقا همچون اتو داغ شود!

البته ما هم که با درایت و ذکاوت تمام به این مهم پی بردیم، بی کار ننشستیم و در مذاکرات تا توانستیم برای این گوشی زبان بسته جک تعریف کردیم و آن هم هی داغ کرد و داغ کرد. البته مشکلاتی هم نظیر همین برجام به وجود آمد ولی ما از برای آن نیز چاره ای اندیشیده ایم …

ثبت ديدگاه




عنوان