داشتم در مورد خودمان فکر میکردم. فکرش را بکن! سالها بعد در اتوبوس کنار هم بنشینیم و بعد از سه ساعت که هر کدام با آب دهن آویزان خوابمان برده و هی کلههایمان ول میشود روی شانه هم...
مادرم اما با افتخار گفت: «بله که داره! یه پراید هاچبک داره که اگه خدا بخواد به زودی تبدیلش میکنه به یه جنسیس کوفته... خونه هم که اتاقش هست؛ ما هم اجاره نمیگیریم ازشون که زندگیشون پا بگیره.»
پریروز هم یکی از رجال مملکت اظهار کرد که «به جای کولر، از پنکه استفاده کنید. در بلاد چشم بادامیها هم همینکار را میکنند.»
درویشی نیست بگوید شاید آن چشمبادامیها به اندازه ما گرمشان نمیشده، ما چه میدانیم؟
الان که این نامه را برای تو مینویسم اوضاع قاراشمیش است و رملها و اسطرلابها هم حسابی قاطی کردهاند. سلیطه میگفت: «یک یحیی نامی هم توی طالعت هست که حرف اول بعدیاش سین دارد.»