یاد اولین نطنز در سالن سوره افتادم که راه را گم کرده بودم. وارد شدم. ساعت ششوربع بود. اندک جماعتی نشسته بودند. با خودم فکر کردم هر کدام چه مسیری را طی کردهاند که امشب اینجا باشند. چقدر قانونمدار نشستهاند تا در باز شود.
واضح بود که برای برنده شدن باید جواب طنز میدادیم. به دختر بزرگم گفتم نظرت چیه؟ گفت: «به نظر من خونه رو بفروشیم که دیگه خونهای نباشه که قرار باشه خانه تکانی کنیم.»
گفتم: «البته اینم راه حلیه؛ ولی طنز ماجرا بدبخت شدن کل خانوادهست، نه فرار از خانه تکانی.»