دیشب مراسم سیسمونیچینی پسرداییمان بود. اینبار دیگر بابا نگفت که مامان به جشن نرود. مامان انقدر دنبال خریدن وسایل سیسمونی با زنداییمان به بازار رفته بود
خواهرمان شغل راحت و ریلکسی دارد، چون هر وقت بابا و مامان از او سوال میکنند که چکار میکنی تا میآید جواب بدهد خوابش میبرد و به قول مامانمان جنازه میشود.
بابایمان وقتی حرفش تمام میشود میرود کولر را خاموش میکند. من فکر میکنم قول دادن یک چیزی است که آدم وقتی اسمش را میشنود سردش میشود و کولر را خاموش میکند.
ما میخواهیم این پیکها را به مسؤولان هدیه بدهیم شاید به کارشان بیاید. پدر ما میگوید این تعطیلات همه را خوشحال میکند بویژه مسؤولان را. در این تعطیلات ما به شمال میرویم و ریههای خود را از هوای تازه شمال پر میکنیم تا بتوانیم به مقاومت خود ادامه دهیم.