قضیه در خاندان سلطنتی به این صورت بوده که بزرگترها بالای سر قنداقه شاهزاده یا پرنسس تازه متولد شده میایستادند و بچه که زبان باز میکرد و میگفت:«اَقِّه» میگفتند:«قبرس استعمار شود.» یا بچه که میگفت:«مااا» ظنی به مامان گفتن بچه نمیبردند و میگفتند استعمار «مالزی» را میخواهد.
مصدق که همیشه یک کفتر کاکُلبهسرِ نامهرسان برای مکاتبه با آمریکاییها پَر شالش بود، برای حل مساله نفت کفترش را درآورد و نامهای به آیزنهاور، رییسجمهور وقت آمریکا، فرستاد و درخواست وامهای بیشتری کرد. آیزنهاور هم گفت: «داداش! تو فکر میکنی ما صندوق قرضالحسنه باز کردیم؟»
آنچه مشخص است پلیس انگلیس دارد به او هشدار میدهد که «پسرجان زشت نیست در فرودگاه با شلوارک میگردی؟! شلوارک برای پای باربیکو و هنگام جوج زنی است. چه مسلمانی هستی تو؟! این را باید من مسیحی به تو بگویم!»
از همین روی ملازمان و چاکران و کاسهلیسان با در دست گرفتن کاسه گدایی اقدام به جمعآوری اعانه کردند؛ ولی پول جمع شده حتی کفاف رفتن اعلیحضرت تا ترمینال خزانه (منظور همان پایانه جنوب است) را هم نمیداد، چه برسد به فرنگ!