شاه (محمدرضا را میگویم) ژنرال ازهاری را به عنوان نخستوزیر انتخاب کرد. او در ابتدا خیال میکرد که کاری کرده کارستان و الان ازهاری میآید و کار را برایش در میآورد؛ اما به زودی فهمید که سابیده به الک و زهی خیال باطل و از این حرفها.
بعد از روی کارآمدن دولت جدید و در راستای تلاش برای چرخاندن چرخ زندگی مردم و سانتریفیوژ، کلید را از ته جیب درآوردند (البته ظاهرا ته جیب دیگر بوده و آن هم سوراخ!) تا قفل مذاکره با آمریکا (در دایرهالمعارف مفتاح مفاضیح: کدخدا. گولاخ دنیا. آن کس که باید باهاش بست.) را باز کنند.
دید چیاویانگ مثل چی تا لنگ ظهر خوابیده و در پی کار نیست. فریاد برآورد که ای مرد برو صیفیجاتی بستان و به خانه بازگرد تا ترشی هفت بیجاری بسازم و بفروشم که نزدیک است از گرسنگی تلف شویم.