تا که ریست گردد همه امعاء و احشاءت
بی روغن کرچک، وطن را میفروشی باز
تا که بماند خشک شلوار و تُشک بیشک
به بستهای پوشک وطن را میفروشی باز
با مریم و مستر دونالد و پَهلَوَک(پهلوی کوچک) کوکی
با ساز هر دلقک، وطن را میفروشی باز
رضا پهلوی گوشه ای در یک قهوه خانه بین راهی در کشور غربت، نشسته است. و با مقداری تف سیبیل خود را تاب می دهد و انتظار می کشد. گهگاهی هم یک نگاه پنهانی به هاردی که در دستش هست، می اندازد.