مادرمان برای روز پدر یک لباس خیلی قشنگ که پر از مرواریدهای رنگی رنگی بود از مغازه دخترخالهاش که اسمش مزون است خرید که البته چون پول توی کارتش تمام شده بود به بابایمان زنگ زد که برایش پول بریزد.
مادرم برای اینکه پدرم برایش طلا بخرد میگوید که اینها سرمایه است و بعدا میتوانیم بفروشیم. در این مرحله پدرم از پول ندارم به انقدر پول دارم و طلای کارکرده بگیریم تقییر حالت میدهد.
دختر اقدس خانم اینا: وای چه کتری و قوری یونیکی!! حتماً میذاره واسه جهیزیهاش. چه چشمی از فک و فامیل در بیار هم هست. برم نائب قهرمان پاراقایقرانی بشم شاید به من بدهند.
عزیز دیگهای پیامک زدن و گفتن آقای دکتر من ماشین بابامو انداختم ته درّه و متأسّفانه خودم زنده ازش بیرون اومدم. البته قصد داشتم وسط آتیش ماشین بمونم ولی امدادگرا نذاشتن و بهزور کشیدنم بیرون.