مسؤول دغدغهمند که بسیار خشمگین شده بود جوانی را که پا در کفشش کرده بود، در چاه نفت انداخت تا مشکل ضمانت وام جوان برای همیشه حل شود و از چاه نفتی که متعلق به بیت المال بود محافظت نماید.
با ورود پیرمرد همهمه اتوبوس خوابیده بود. اما همهمه تبدیل به جنگ درونی شده بود. پیام این سکوت را دوست داشت اما آرزو میکرد که کاش سعید بیدار بود و با هم این شرایط را تحمل میکردند.
ماهی سرخ کن نچسب، مرغ سرخ کن نچسب، گاو سرخ کن نچسب، ظروف برای خانواده خودم کریستال و شیشه، برای فامیل هایم آرکوپال، خانواده شوهرم و فامیل هایش اِستیل، هرکدام دوازده دست