سیمرغ کمی فکر کرد و بعد گفت:«این قضیه بو دارهها. از خیرش بگذر. تهمینه بفهمه شر میشهها.» رستم گفت:«تهمینه بعد سهراب، دیگه منو بلاک کرده. میگه من بیعاطفهام. من بیعاطفهام سیمرغ؟ اصلا همش تقصیر همین فردوسیه، یه کاری کرده که همه منو دیس کنن!»
رستم گفت: هنوز تعدادی دارم! نیازی نیست.
سیمرغ گفت: راه بسی سخت است و دشوار.
و سپس از کیسه خرید خود یک پاستیل خرسی بیرون کشید و به رستم داد و بگفت: رستم دستان یل کارزارهای نامنظم این را بگیر و بخور!
توی طیاره صبحانه خوردهایم.» این را همسفرها به خانمهای خانه میگویند که یعنی صبحانه نیاورید. همسفری که از همه بیشتر اصرار داشت «تو رو خدا نیارید»، در انتهای کار که با یک تکه نان، ته ماهیتابهی املت را هم میسابد، بالاخره رضایت میدهد سفره را جمع کنند.