زندگینامه خواجه تيموچين ابن طلاق
آخر و عاقبت یک ضربه کاری!
۵:۰۰ ب٫ظ ۱۴-۰۸-۱۳۹۶
راه راه: خواجه تیموچین ابن طلاق ابوالبینی برخی، از دانشمندان، منجمان، فضانوردان و بزرگان عرصه دود و دم است که در صبحدم یک روز از روزهای دهه شصت، ساعت دو نصف شب، در قریه برخ، همه را از خواب انداخت و در خانه ای متشنج، تک و تنها پا به عرصه گیتی گذاشت.
چندروز پس از تولد او، بعد از این که پدر زیر بار این نرفت که شیر خشک او را آماده کند، مادرش، با قوطی سریلاک محکم بر سر پدرش کوبید و همان نیم مثقال احترامی هم که بین خانواده اش بود از بین رفت و شریان خاندان بریده شد.
شش ماهه بود که پدرش بعد از مصرف مواد در عالم توهم توانست رکورد پرتاب بچه را بزند. وقتی انگیزه این کار از او پرسیده شد توهم را انکار کرده، دور بودن کنترل تلویزیون را عنوان نمود و گفت که قصد داشته به صورت نقطه زدن با بینی او تلویزیون را خاموش کند.
وی علاقه خود به بافور و منقل را از همان کودکی نشان داد. هنگامی که پدر همراه با دوستان در خانه کنار بساط می نشستند او نیز در کنار بساط می نشست از محضر بزرگان مصرف سنتی چون بیژن نعشه،غلام بافور و اسی منقل تلمذ می کرد. شش ساله بود که توانست دود و دم بافور را حلقه کرده و بیرون دهد و تقریبا موفقیت های بعد از آن همه سو تفاهم بود.
اندکی بعد و در بحران پروسه طلاق والدین، همزمان با عملیات قتل بروسلی، مسئولیت او را نیز هیچکس برعهده نگرفت و وی مسئله ای حل نشده باقی ماند. در همین احوالات بود که توانست تا با التقاط حشیش و تریاک ماده مخدر جدیدی برای پرتاب به فضا و علاقه مندان این عرصه ابداع کند. ابداعی که تمام نعشگان، خرده فروشان، عمده فروشان و قاچاقچیان مواد در کل دنیا را انگشت به دهان کرد. در همان دوران بود که با مرحوم ابی خطر از بزرگان صنعتی کار آشنا شد و توانست صنعتی را نیز تجربه کند و استعداد خود را در صنعتی به کار گرفت. چند صباحی در محضر صنعتی کارانی چون شاپور تلکه، سامی کریستال و کامران بختک شاگردی نمود و با اندک اندوخته ای که از بار خشخاش کابل بدست آورده بود، با راه اندازی کارگاه کوچکی در دستشویی یکی از خانه های پایین شهر، دست به تولید زد و تحول بزرگی در صنعت شیشه و کریستال کشور رقم زد. در ابتدای کار به دلیل تازه کار بودن چند مورد اوردز و سنگکوب گزارش شد و تقریبا تمام مشتری هایش را از دست داد و زندگی اش سیاه تر از شب شد!
اما او دست از تلاش برنداشت و بعد از این شکست دوباره از صفر شروع کرد. چندسال آزگار پشت شمشادهای پارک ها و بوستان ها،در سرما و گرما و با وجود خطرات و تهدیدات دستگیری و… به خرده فروشی پرداخت و اگر فکر می کنید که با این کار توانست آدم موفقی شود سخت در اشتباهید؛ او همان بدبخت قبلی باقی مانده بود. از این کار هم نتوانست طرفی ببندد تا این که پدرش فوت کرده و با ارث و میراثی که از پدرش به وی به ارث رسیده بود توانست سرمایه ای به هم زده و لابراتوار دیگری در دستشویی یکی از منازل، اینبار در مرکز شهر تاسیس کند که حرکت از پایین به سمت مرکز شهر خود روند رو به جلویی بود.
در این لابراتوار علاوه بر عدم تکرار اشتباهات قبلی، به تصحیح خطاهای قبلی پرداخت. این بار دقتش کارساز بود و وی توانست مواد مرغوبی را برای فضانوردان نعشه مهیا سازد. در کمتر از یکسال توانست روی دست استادش، ابی خطر را بزند و در فکر ساخت یک نوع جدید التقاط سنتی و صنعتی به نام سُنعَتی بود که ابی خطر که از این موفقیت هراس ناک بود، مرام و معرفت را زیر پا گذاشت و آدم فروشی کرده، او را به نیروی انتظامی لو داد. ابی خطر چند دقیقه بعد از این کار سگکوب کرده و فوت کرد و خواجه ابوالبینی هیچگاه نفهمید که چه کسی او را فروخته است و تا لحظه آخر در حال برزخیِ خماریِ میان زمین و آسمان خویش باقی ماند.
سر انجام خواجه، در یکی از روزهای سرد زمستان، در حالی که با چندکیلو مواد صنعتی دستگیر شده بود، اعدام شد. وی در آخرین مصاحبه خود با خبرگزاری قاچاق نیوز،ضمن بیان این که آرزوی کودکی اش فضانورد شدن بوده ولی آخر سکوی پرتاب شده گفت: سلطان غم فقط مادر! هرچی دارم از لطف ننه و اون تقه ایه که زد تو ملاج آقام! وگرنه نه آقام معتاد می شد و نه طلاقی پیش میومد و منم الان یه درسخونده بی کار بودم عین بقیه…
.
ثبت ديدگاه