حکایت
انتخاب شویم، می شوییم!

راه راه:

آورده‌اند که روزی پیر دانا از بازار می‌گذشت. بازار غلغه بود‌. [کاملا درسته، این سکانس قبل از شروع کرونا ضبط شده است.] پیر اندیشید تا دیروز در بازار هیچ مردمانی پر نمی‌زد، حالا حتی جای سلفی گرفتن در کادر خالی هم نیست. به‌زحمت خودش را درون مردم هل می‌داد. از دور نمایی لانگ‌شات از نوری سفید همراه با ریق رحمت می‌دید که ناگهان متوجه شد شلوغی بازار برای تجمع هواداران کاندیداست. کاندیدای موردنظر هم یکی از شاگردان متمول پیر دانا بود‌. ریق‌میق را بی‌خیال شد چون از این اتفاق چنان حیرت کرد که خودش سی‌پی‌آری بود بر این مرگ. شاگردی که تا دیروز دکمه لباسش را نمی‌توانست ببندد حالا می‌خواهد راه راهزنان بین‌البلادی را ببندد؟!

 جمعیت، با شعار “رای ما، رای ما، شاگرد متمول و خوش‌تیپ پیر دانا یا.. یا…” (شعر عوام است دیگر… بعد‌ها همین تبدیل به رپ‌فارس شد!) ناهار را که پیاده کردند، کلی وسیله تبلیغاتی مانند پَرِ نوشتن، مشما و پاپیروس یک‌روسفید و..‌. هم برداشتند و راهی شدند‌.

پیر دانا پیش شاگردش رفت‌. شاگرد تا خواست برخیزد دستش به سیستم ستاد انتخاباتی خورد و در یک پشتک‌وارو همه‌چیز هم که به بادی بند بود ریخت‌. معلوم شد ستاد انتخاباتی محل معامله خانه‌های بساز بندازی بود. همسایه‌ها و مریدان مرید پیر دانا جمع شدند و آبرویش را خریدند.

پیر دانا پرسید: «ای مریدم، تو را چه شده‌است؟» مرید ریشش را خاراند و بو کرد و گفت: «هیچ، حامی مردم شده‌ام. بهم نمی‌آید؟» پیر در جواب گفت: «بهت می‌رود. تو تا دیروز بچه بدی بودی، هنوز هم تشکت هر صبح روی بند رخت‌تان است. حالا این انتخابات مشکل برات پیش آورده کَسَگم؟» مرید دوزاریِ کجش‌ افتاد. فهمید راه خلاصی ندارد. گفت: «ما همه‌چیز در زندگی‌مان داریم. اما می‌خواهم وارد سیاست شوم‌ تا همه‌چیز را بشویم. پول، روابط، ماده ۱۰۰ و… همگی را…» پیر مدام صبر می‌کرد. با شنیدن این حرف‌ها امانش نداد. کات داد و با کمربند جوری آن مرید و مریدان مریدش را سیاه کرد که توانست آن‌ها را جای برده بفروشد.

ثبت ديدگاه