تقویم تاریخ 7 شهریور
ختم آخر
۱۱:۵۰ ب٫ظ ۰۷-۰۶-۱۴۰۲
آوردهاند روزی از روزها در بلاد طهران دامادی از خطه دامادپرور لرستان که با حفظ سمت فرزند آذربایجان نیز بود و همچنین به واسطه پسرخالهِ پسرعمویِ نوه عمه همسایه پشتیشان که اهل دیار خراسان بود، خراسانی هم حساب میشد و علیالظاهر به سبب گذر از کویر مرکزی و حومه، خود را از خودِ خودِ مردم آنجا هم میپنداشت، در خیابان طی طریق میکرد که به میدان «چه کنم» رسید و گردیدن به گرد آن را آغاز نمود. در همین حین که سر به جیب تفکر فرو بردهبود، دست دیگر را در جیب شلوار فرو برد و دید که ای دل غافل دستش زمین را لمس میکند. پس دانست و آگاه گشت که همگان را گریبان دریده میگردد، وی را جیب و هر چه را در طی سالیان متمادی به مثابه مور اندوخته بود به غفلتی از کف بدادهاست. از همین روی بدون زدن راهنما با کشیدن معکوس و پوکاندن جعبه دنده، راه رفته را بازگشت.
نقل است که وی به شدت غور میکرد و از خود سوال مینمود که آخر مگر میشود که تمامی مردمان آن بلادات که اهل آنجاست، او را وانهاده و به ثمن بخس هم حسابش نکنند؟! یا به عبارتی سلیستر دایورتش نمایند؟! و خود به ندای درونی و با پژواک صدای همسر به گوش جان نیوش میکرد که «نه… نه… نه…!»
باری، در همین اثنی وی را پیامکی آمد از سوی یاری که پس از گشودن آن دید که نوشته «عمو یادگار! تو غاری؟ به قطع، رییسجمهور شمایی!» وی که از شدت وجد و نشاط در پوست خود نمیگنجید، قصد کرد تا با دریدن جامه و حفظ موازین شرعی تکانهای ریزی به خود بدهد که ناگاه دوم پیامک با این مضمون رسید که «چه مقدار زود باوری؟! مزاح نمودیم تا خاطرت منبسط گردد. بار پیش هم اگر اندکی صبر مینمودی، خود را برنده اعلام نمیکردی. حال هر کجا میباشی به طرفهالعینی گِرد نما و به مجلس ترحیم کشتهای از کشتگان، از سوی رژیم گسیل شو. ضمناً وسیله ایاب و ذهاب مهیا میباشد.»
القصه وی در چشم بر هم زدنی خود را به مجلس ختم «سعیده پورآقایی» نامی رسانید و تا تاب و توان در کالبد داشت ضجه میزد، ضجه زدنی. همچنین همانطور که در حال خنج زدن بر صورت خود، البته که به صورت سیمولیشن بود، مشتمشت خرماهایی را بر میداشت و نیمی را در جوال و نیم دیگر را در دهان خود میچپاند، البته این را دیگر به صورت رئال، انگشتهای نوچ خود را ابتدا لیسی زد و با تحکم گفت: «این خرماها که هسته ندارند، چرا جوز اندرونشان نیست؟! علیایحال این قضیه رابطه مستقیم با میزان دعای خیر دارد» و در پی با تغیر گفت: «آهان راستی، من انتقام خون تو را میگیرم» و در همان لحظات خبر رسید که «اصلاً مرحومه که مرحومه نگشته!» وی پس از اندکی تامل، پاسخ داد که «مرحومه حتماً داغ است که نفهمیده مرحوم گشته، وگرنه بنده برابر اطلاعاتی که دارم، برنده، چیز مرحومه، قطعاً با نسبت آرای بسیار زیاد مرحوم گشته.»
خلاصه حکایت بدانجا رسید که وی را با دیسی حلوا و پلاستیکی پر از پرتقال و موز به بیرون هدایت کردند و گفتند: «داداش! خدا روزیات را جای دیگری بدهد. تو هم خوب میشوی!»
ثبت ديدگاه