برشی از کتاب خاطرات سردار نامَندگی
روزی روزگاری لتیان
۹:۳۵ ق٫ظ ۰۸-۱۰-۱۳۹۸
راه راه: با هلیکوپتر شهرداری(تهران)، به لتیان آمدیم. همه جا را دود گرفته بود، خلبان گفت نمیتواند بنشیند. طناب انداختیم پیاده شدیم. بچهها بدون طناب پریدند پایین. من هم خواستم بپرم ولی وزنم زیاد شده، اگر بخورم زمین میپکم.
آب لتیان خشک شده. یک نفر چینی گفته تهران باید تخلیه شود. به همین خاطر بسیاری از مردم از تهران سفر کرده یا در خانه جان به جانآفرین تسلیم کردهاند. به حنا(چی) زنگ زدم گفتم اسم چند تا از خیابانها را عوض کند مردم نتوانند راحت از تهران بیرون بروند. قبول کرد و گفت کارشناسان گفتهاند اگر باد بیاید، هم بوی بد کم میشود هم آلودگی. با هواشناسی تماس گرفتم و این را به اطلاعشان رساندم. قدری مطالعه داشتم. عجب آدمی بوده این گابریل گارسیا مارکز! تماس گرفتم با آذر(ی جهرمی) گفتم اسم پهپادش را همین بگذارد. قدری خوابیدم ولی بچهها شلوغ کردند بیدار شدم. گفتم مگه شماها درس و مشق ندارید؟ خندیدند گفتند خودتان مدرسهها را تعطیل کردید. من هم خندیدم. دود رفت توی ریههام و اشکم درآمد. داداش رفته شکار به یاد قدیم که دستهجمعی میآمدیم لتیان. چه روزهایی بود. هر وقت مشکلی پیش می آمد تا رفع خطر میآمدیم لتیان جت اسکی و شنا. کاش بابا هنوز زنده بود. زنگ زدیم هلیکوپتر بیاید ما را ببرد یکجای دیگر. نیامد. گفت وسط راه بنزینش تمام شده… .
ثبت ديدگاه