حکایت دل
لگد خردمندانه
۳:۰۳ ب٫ظ ۲۷-۱۰-۱۳۹۹
آوردهاند که روزی مریدی منورالفکر با خر خویش، بهگاز به خانه پیر دانا میرفت. از بس معجول بود که خر خود را روی پل خرکینگ (پارکینگ خر) همسایه پارک نهاد و از خر پیاده شد. قفل گردن خرش را نصب کرد و به تاخت در خانه پیر دانا را زد. پیر دانا دکمه افاف را خرچ فشار داد و مرید وارد شد.
پیر مشغول تحقیقات علمی بود. مرید که بدون هماهنگی قبلی آمده بود، ابتدا گوشی خود را از جیب جامه خودش خارج کرد و وارد فضای مجازی شد. پیر دست از کار کشید تا پرابلمات مرید را سالو نماید. مرید گفت: «ای پیر دانا… من از مردمان التماس تفکر دارم… چرا ما واکسن خارجی نمیخریم که مارک آمریکایی اصل است؟ عین عطر مشهد تا ابد میماند و حتی اگر رفتی آنور، میتوانی عین مرتضی پاشایی وصل بمانی به اینور!؟ خوشاندامی میآورد و خوشبختی… هر روز صبح نان بربری میخرد و بچه را مکتب کودک میگذارد. انتگرال سهگانه حل میکند و اصلا هم درد ندارد. رنگبندی دارد و همه کشورهای اروپایی از این برای اقوام خود بردهاند و جملگی راضیاند».
پیر که از گشادی دهان مرید و کوچکی مغز او به تنگ آمده بود، به نشانه خاموشی چنین ابلهی سکوت کرد؛ نگاهی عاقل اندر سفیه به او عرضه داشت. پند را به حکایت بعدی واگذار کرد و با لگد مرید را از خانه بیرون انداخت.
ثبت ديدگاه