ذکر استاد نادر ابراهیمی
مردی تا ابد دوست‌داشتنی

آن نویسنده، آن ابن‌مشغله، آن ابوالمشاغل باکلاس، آن کاربلد بااحساس، آن نادر ناب دوران، آن صاحب طبع روان، آن بدون فیس و افاده، آن بر هر فعلی آماده، آن عاری از قیف و قُپی، آن مشتیِ باصفا و خاکی، آن دارنده‌ی دفتر برنامه‌ریزی برای هر کاری در هر روزی، مولانا نادر ابراهیمی (امثالهم کثیره) که دُر نایاب و کیمیای نابی بود به عرصه گیتی که همانندش نبود و نیست و نخواهد آمد.

نقل است چون زاده شد، لَختی تامل نمود. اطراف و اکناف را به طرفه‌العینی از نظر گذراند. هنگامی که فضا را مساعد دید چند ونگ مبسوط و جانانه‌ی گوش‌کَرکُن بزد. سپس آرام گشت و گفت: «خب دیگر گریه و زاری و این سوسول‌بازی‌ها بس است. برویم و بنشینیم و بنویسیم که به غایت از برنامه عقب هستیم.» از همین روی برفت و بنشست و بنوشت و بنوشت و آی بنوشت که نگفتنی و نپرسیدنی. آن‌قدری به امر کتابت مبادرت ورزید که یاران و مریدانش گِرد وی جمع شدند و حین کف‌زدن دو انگشتی گفتند: «بابا تو دیگه کی هستی. دست هر چی نویسنده‌ست رو قپونی بستی.»

آورده‌اند گروهی از خناسانِ نابخردِ حسود هرگز نیاسود، بسیار جهد کردند تا بین او و قلم مفارقت بیفکنند. به هر آمد و شدی وی را سیخونک می‌زدند و طعنه‌ها و نیش نثار می‌کردند. ولیکن هیچ موفقیتی برایشان حاصل نشد که نشد. به عبارتی خیت و درحالی‌که دماغشان سوخته بود متفرق گشتند.

گویند شیخنا نادرخان ابراهیمی (تکثیر آثاره) به وصیت والد خویش که در بستر مرگ، بعد از شکاندن تکه چوبی، بدو توصیه اکید کرده بود تا درسش را بخواند و هنر را در معیت آن پی بگیرد، التزام ویژه‌ای داشت. بدین سبب همواره همراه با نبشتن، کارهای دیگری را هم در کنارش انجام می‌داد. فی‌المثل علاوه بر اموری هم‌چون روزنامه‌نگاری، ترانه‌سرایی، دیلماجی و قس‌علی‌هذایی (همان وغیره) در سینماتوغرافی هم دستی بر آتش داشت. وی اول بار، در سنه ۱۳۵۳ پس از هجرت، سریالی تحت عنوان «آتش بدون دود» را دایرکتوری نمود. مجموعه‌ای با آکتوری «ممدلی‌خان کشاورز»، «اکبرآقا زنجان‌پور»، «مهری خانوم ودادیان» و سایرین که فراوان مقبول افتاد. وضعیت چنان بود که به هنگام پخش آن، کوی و برزن خالی می‌گشت و همگان به پای تیلیفیزیون‌های خود می‌نشستند[۱] و توامان تخمه می‌شکستند و فیلیم را نظاره می‌کردند و حظ و بهره وافی و کافی می‌بردند.

مولانا (تجدید چاپ کتابه) که استقبال را بدین سان دید دهانش باز ماند و با گفتن «اَاَ….» عزم کرد تا وقایع را به رشته تحریر درآورد و آورد، چه آوردنی‌. ابتدائاً کتاب در سه جلد به زیور طبع آراسته شد. سپس سال‌ها بعد و پس از انقلاب شکوهمند اسلامی به رهنمود بزرگی از بزرگان، یعنی آقا و سرور ما آیت‌الله خامنه‌ای (مد الله عمره)، حوادث و رخدادهای ثانوی بر اولی‌ها افزون کرد و چهار جلد دیگر اضاف گشت. در نهایت کتاب «آتش بدون دود» در هفت جلد (بگو ماشاالله) تجمیع، تکمیل و تکثیر گردید.

گویند در هر کاری، اِندش بود. یعنی چون ویرش می‌گرفت کاری را انجام دهد، هیچ بنی‌بشری یارای آن نداشت که جلودارش شود و الی ته‌تهش که همان اندش است می‌رفت و به سرانجام می‌رساند. او که عاشق مرز پرگهر ایران بود اراده کرد تا «برای آنکه ایران خانه‌ی خوبان شود» رنج دوران ببرد و «برای آن که ایران گوهری تابان شود» خون دل‌ها بخورد و سپس «برای بوییدن بوی گل نسترن» آغاز به «سفرهای دور و دراز هامی و کامی در وطن» کرد.

وی را کرامات بسیار نقل کرده‌اند. از آن جمله گویند عصری که عدوی خدو بر او به خاک ایران تاخت تا جان، مال، عرض و ناموس‌مان به یغما برد، وی عزم جبهه‌ها کرد. همان هنگامی که تمییز مرد از نامرد بسی سخت بود و قورچ آدم بیرون می‌زد تا آن‌ها را بازشناسد و تفکیک کند. آن وقتی که به قول «میزمصطفی چمران» بایستی شیپور جنگ نواخته شود تا شناخت مرد از نامرد آسان، وی لباس رزم بر تن کرد. سپس در قواره یک بسیجی با «ابراهیم‌خان حاتمی‌کیا» همراه شد تا به مناطق عملیاتی بروند و به حد بضاعت تیر و ترکش بیندازد و چندتایی فحش و ناسزا بدهند. بدین شکل وی «با سرودخوان جنگ در خطه نام و ننگ» همچون بلبلِ عاشق برای شقایق‌ها خواند.

پس از بازگشت، گروهی افراد معلوم‌الحال، دوره‌اش کردند و نکوهش آغاز. وی را گفتند «ای مرد! این چه بود که کردی؟! مگر از هنرمند، کار دیگری جز هشتگ‌زدن و دعوت به بد بودن جنگ، سزاست؟!» وی که نگاهی سرشار از «بشین بینیم بابا» در چهره‌اش موج می‌زد به آن‌ها گفت: «اگر به جبهه نرفته بودم، دیگر چیزی نمی‌نوشتم. چون احساس می‌کنم یک روشن‌فکر در نقطه عطف تاریخ سرزمینش باید در مرکز خطر قرار بگیرد، نه مثل روشن‌فکرانی که پای رادیوهای بیگانه می‌نشینند و دروغ می‌شنوند.» بعد از آنکه مخ همه‌شان را به طاق کوباند[۲] با گفتن یک «اووف» غلیظ، نفَسِ سرشار از حسرتش را بیرون داد و درحالیکه چیزهایی زیر لب می‌گفت که خیلی واضح نبود[۳] سرش را تکان‌تکان داد و رفت.

و رفت تا «بر جاده‌های آبی سرخ» در جوار «مردی در تبعید ابدی» بنشیند تا با هم «سه دیدار با مردی که از فراسوی باور ما می‌آمد» داشته باشند و از این طریق، الی یوم قیامه روایت‌گر میرمهناها و ملاصدراها و خمینی‌ها باشد.

 

[۱] در بعضی روایات آمده است که غالب مردم، بالشت‌‌های گردآلویِ شکلات مانند خویش را زیر آرنج نهاده و می‌لمیدند. نگارنده نظر خاصی درباره صحت‌وسقم آن ندارد؛ ولی معتقد است که دیدن فیلم به حالت لمیده بیشتر حال می‌دهد.

[۲] در بعضی روایات آمده که «کوفاند.» در نسخه‌ای خطی نیز بعد از کوباند یک‌ ابرو باز و با خط کج‌وکول ذکر شده «و سپس پوکاند.»

[۳] در هیچ کدام از نسخه‌ها نقل نشده که وی چه گفته است. فقط در نسخه‌ای که اخیراً کشف شده، مضبوط گشته «گشتم نبود. نگرد نیست. خب اگر می‌خواست عالم و آدم بفهمند بلند می‌گفت دیگر!»

۳ Comments

  1. حسن ۱۴۰۴-۰۳-۱۹ در ۱۰:۱۶ ق٫ظ- پاسخ دادن

    بسیار عالی.

  2. فرزانه فولادی ۱۴۰۴-۰۳-۱۸ در ۶:۴۴ ق٫ظ- پاسخ دادن

    بسیار عالی. لذت بردم از رقص طناز کلمات.

  3. آوا ۱۴۰۴-۰۳-۱۷ در ۱۰:۳۹ ب٫ظ- پاسخ دادن

    احسنت

ثبت ديدگاه




عنوان