اندر حکایت نظم در کارهای جمعی و تَشَکُّلاتی
پیر و مریدان
۱۲:۳۴ ب٫ظ ۲۳-۰۵-۱۳۹۸
راه راه: میرزا هویج السلطنه شلغمانی در کتابِ گرانریالِ الرانی فی الشلغمانی در شرح زندگی پیر و مراد صوفیه در قرن دوم پیش از اسلام، شیخ یِلخیِ بَلخی، چنین مینگارد:
آن عارف ماندگار، شیخ یلخی بیقرار، که در کوشش و کار بهترین مرد روزگار بود لاکردار. نقل است که از فرط کرامتِ نفس، برای کمک به خلق شب و روز از هم تمییز و تشخیص نداده تا آنجا که صدقههای پنهانی و نیمه شبش را وسط روز میداده و برای کمک در کار ناتوانان و بیوهزنان نیمه شب میآمد. وی در بین طبقات طریقت، منزلت ویژه داشت و همه به کرامت و جلالت وی شهادت میدادند.
و چون پیرِ مریدان، عزب الدین یالغوزستانی ریغِ رحمتش درآمد، جمله مریدان گرد یلخی درآمدند و او را به عنوان پیر مریدان و مدیر مکتب عرفانِ آن زمان برگزیدند تا امور آنان را بر طریق «سیستماتیق» سامان داده تا بتوانند به خلق خدمت کنند.
پس یلخی، مشغول سامان دادن تشکیلات صوفیان شد و با تلاشی مُتلاشی، جَنَمی جَهنمی از خویش نشان داد. بدینسان که در روز اول دستوری عمومی داد برای کمک به مستحقان، برپایی کرسیهای درس، ساخت اماکن و معابر عمومی و صد وبیست و هشت کار دیگر. طوری که مریدان ضجه بر دهان، انگشت دریدند و گریبان کشیدند؛ البته اول میخواستند انگشت بر دهان، گریبان بدرند و ضجه بکشند ولیک به سبب گرگیجهی شدید همه چیز قاطی شد.
مریدان پس از دو روز تقلا نزد پیر آمدند و از وی خواستند چارهای بیاندیشد، که آنان را از این بلاتکلیفی و بینظمی نجات دهد. پیر دستی به ریش نداشتهاش کشید و گفت: برنامهای مدون باید تا هر کس مسئولیتی مشخص بیابد. پس تخته و ماژیکی از یکی از مریدان خواست. مرید زمین ببوسید و این شعر را خواند:
ای پیرِ عظیم بزرگمردِ هادی
ماژیک مرا کجا نهادی
چون پیر پی برد که خود، ماژیک را دیروز برداشته و یادش رفته کجا گذاشته است، کاغذ و قلمی خواست ولی آن هم به خاطر بههموریت امور پیدا نگشت. پس مریدان را جمع ساخت و از ایشان خواست تا تمام همتشان را برای منظم کردن آنجا بگذراند، پس مریدان جمله کارهایشان را رها کردند و به جمع جور کردن پرداختند. چندی که گذشت و قدری جمع و جور گشت، پیر که دید کارها روی زمین است از مریدان خواست که به کارهای گذشته بپردازند. پس مریدان دوبارهً نظم را رها کردند و به کارها پرداختند فالآش هو الآش، فالکأس هو الکأس (پس همان آش و همان کاسه). زیرا پس از چندی دوبارهً کارها به هم ور شد و شلختگی از سر شد. پس پیر دوباره دستور به نظم امور داد. مریدان که دیدند چندیست که دارند زور میزنند ولی هیچیبههیچی، از جاشان تکان نخوردند. پیر تهدید کرد که اگر کاری نکنید من شما را رها میکنم. مریدان چون این شنیدند با دست و جیغ و هورا یکصدا این شعر را بر پیر خواندند:
بگذار که اوقات فراقت، به فراغت بگذاریم
یلخـــی ولـــمان کـن که دگـر حـال نداریم
مریدان گفتند: «چندیست که ما صبح و شام ، نهار و شام را رها کردیم که سرِ کار باشیم ولی سر کاریم. دائم داریم میدویم ولی قدم از قدم برنداشتهایم. خودت نمیدانی با خودت چندچندی حال میخواهی ما را به وحدت برسانی. چون بیبرنامگی را برنامهی خود ساختی، به جایی نخواهی رسید. اینجور پیش برود که هیچی به هیچی.»
و چون پیر این سخنان را از مریدان شنید انگشت تحیر به دهان گرفت، گریزان گریبان درید و ضجه کنان سر به بیابان نهاد. مریدان چون این بدیدند شادمانی کردند و چون نظمی نداشتند به جان هم افتادند که که به جای پیر، پیر شود.
جالب بود