مروری بر کتاب «ضامن‌های معتبر»
اقتصاد مقاومتی به زبان طنز

راه راه: یکی از کتب جدید و پر مخاطب چاپ جمکران، که در این‌جا به آن می‌پردازیم؛ کتاب «ضامن های معتبر» اثر سید سعید هاشمی، نویسنده و شاعر اهل قم است. بعضی از کارهای سید سعید هاشمی به زبان‌های دیگر ترجمه شده و خواندن آن برای کسانی که در زمینه کودک و نوجوان کار می‌کنند خالی از لطف نیست. لازم به ذکر است که ایشان هم‌اینک سردبیر ماهنامهٔ «سلام بچه‌ها»، متعلق به دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم هستند.
به حتمال زیاد بنا بر همین دلیل بود که در سال ۹۷ که کتاب ضامن‌های معتبر عرضه شد، مثل اکثریت قریب به اتفاق کارهای دیگر نویسنده، تحت عنوانِ داستان کودک و نوجوان چاپ شد. و باز احتمالا به خاطر تداوم استفاده از واژه‌ی اقتصاد مقاومتی طی آن سال‌ها، واژه‌ی اقتصاد مقاومتی هم به عنوان کتاب اضافه شد.
اما با یک نگاه اجمالی می‌توان فهمید که موضوع کتاب صرفا مربوط به اقتصاد امروز ایران است و نه اقتصاد مقاومتی! و اگرچه به صورت چند داستان کوتاه طنز در کتاب مطرح شده است اما زیاد مناسب نوجوانان نیست. البته ناجوانمردانه‌ است اگر به زبان کتاب و طنز لطیفی که دارد و کاملا آن را برای رده سنی نوجوان مناسب می‌سازد، اشاره نکنیم. ولی موضوعاتی مثل بروکراسی سخت گرفتن وام و مسائل شرعی آن و یا حتی چشم و هم‌چشمی خانم‌ها و مشکلات معیشتی خانواده‌های تحت فشار، هرچند برای نوجوانان قابل درک و مفهوم باشد، اما دغدغه نیست و اصلا لزومی ندارد که دغدغه باشد و موجبات نارضایتی اجتماعی ایشان را فراهم کند.
حتی اگر از مفاهیم کتاب که مناسب سنین بالاتر از نوجوان است بگذریم، شخصیت‌های داستان هم در تمام داستان‌ها افراد بزرگسال هستند و گاهی همین شوخی‌های به ظاهر ساده و بنا بر عنوان کتاب، در راستای اقتصاد مقاومتی، به صورت ناخواسته روی ایشان تأثیر می‌گذارد و نگاه‌شان را به مقوله‌ی ازدواج منفی میکند.
برای مثال اوایل داستان نخست کتاب را که در برنامه طاقچه به صورت نمونه منتشر شده است، با شما به اشتراک می‌گذارم و قضاوت را به شما واگذار می‌کنم. آیا این متن مناسب رده سنی کودک و نوجوان است یا نه؟  
«بچه زبان نفهم
مش اسماعیل از دست بچه ذله شده بود. از بس این بچه اذیتش می‌کرد. از همان بدو تولد باعث دردسرش شده بود. وقتی جنین بود و توی شکم مادر بود، مادر همه‌اش می‌گفت: «آخ مش اسماعیل این بچه بی‌قراری می‌کنه، هی لگد میزنه به شکمم. وای شکمم… وای جیگرم…»
مش اسماعیل هی میزد توی سر خودش و داد میزد: «بچه! اون تو آروم بگیر، لگد زدنت دیگه چیه؟»
اما لگدزدن بچه تمامی نداشت و بعدش هم فریادهای مادر بی‌نوایش. هنوز دو سه ماه مانده بود که مادر بیچاره، نه ماه و نه روزش تمام شود که بچه زبل قصد به دنیا آمدن کرد. مش اسماعیل و زنش شب توی خانه راحت خوابیده بودند که درد به سراغ مادر آمد.
مش اسماعیل نمی‌دانست خوشحال باشد یا ناراحت. هم فحش می‌داد و هم قربان صدقه بچه‌اش می‌رفت: «الهی که بابایی فدات بشه گوگولی بابا. آخه الآن که وقت اومدن نیست. پدربیامرز لعنتی. همه کارات از روی لجبازیه. قربونت برم الهی. خاک تو سر اون دکتر مسخره‌ت کنن که همه چیزو به ما اشتباه گفته…»
بچه به دنیا آمد، اما چون نارس بود باید دو سه ماهی توی بیمارستان زیر نظر پزشک‌ها می‌ماند تا تلف نشود. توی این چند ماه مش اسماعیل یک پایش بیمارستان بود و یک پایش مغازه. دوتا لیچار از زنش می‌شنید، سه تا از پزشک‌ها. چندتا لیچار هم خودش به خودش می‌گفت که آخه مرد حسابی، نونت نبود آبت نبود، بچه خواستنت چی بود؟
اما با همه اینها دلخوش بود که بالأخره زن و بچه‌اش در کمال سلامتی به خانه برمی‌گردند و زندگی شیرین می شود.»

ثبت ديدگاه




عنوان