حاشیه نگاری نطنز بیست و ششم
بابا! این مجسمه است یا واقعیه؟

جلسات نطنز یا به‌عبارتی شب طنز جبهه انقلاب اسلامی را از سال‌ها قبل می‌آمدم. حتی آن زمان که شهرستان هم بودم گه‌گاه که برنامه ماموریت تهران داشتم، به نحوی برنامه‌ریزی می‌کردم که حضور پیدا کنم. حضور در برنامه‌های نطنز حسینیه هنر در اوج دولت برجام محور، به یاد ماندنی است.

برنامه طنز پاورقی شبکه دو هم باعث شده که فرزندانم با آقای شهبازی و طنز او آشنا شوند. حتی حسنا دختر پنج‌و‌نیم ساله‌ام هم ایشان را می‌شناسد و وقتی در منزل اعلام کردم که چنین برنامه‌ای هست، همگی اظهار تمایل کردند که در این برنامه حضور پیدا کنند.

قرار اولیه‌مان این بود که از محل کار به منزل بروم و با بچه‌ها به نطنز برویم؛ ولی طبق نظر تخصصی و منطقی حضرت همسر قرار شد فرزندان خودشان تا ایستگاه میدان حضرت ولی‌عصر (عج) بیایند و در آنجا به پدر خانواده ملحق شوند و پیاده و خوش و خرم به نطنز برویم. (امیدوارم مادربزرگ بچه‌ها نشنود وگرنه شر می‌شود که چطور اجازه داده‌ام سه تا دختر کم سن و سال خودشان سوار مترو شوند و …)

مامان بچه‌ها یک موبایل نوکیا به آنها داده بود که مثلا با بنده هماهنگ کنند؛ اما آن موبایل شارژ نداشت و بعد از اولین تماس بچه‌ها در ایستگاه مبدا خاموش شده بود و این موبایل دادن، بیشتر اسبابِ بازی با اعصاب بنده شد.

زمان رسیدن بچه‌ها به ایستگاه حضرت ولی‌عصر (عج) دقیقاً مقارن اذان مغرب شد. من به بچه‌ها گفتم یه لحظه همین‌جا بمانید، من وضو دارم می‌روم نماز مغرب را می‌خوانم و زود حرکت کنیم که اگر بخواهم نماز عشا را بخوانم شاید جا گیرمان نیاید.

در نماز خانه مترو روحانی جوانی منتظر مشتری بود که البته بنده فرادی قامت بستم و نام خود را جزو سعادتمندان نماز جماعت اول وقت ثبت نکردم .

رکعت دوم بودم که حاج آقا با صدای بیش از حد رسای خود نماز جماعت را شروع کرد و کلاً حواسِ بنده را پرت کرد.

بعد از نماز نقشه زدیم که پیاده از چه مسیری برویم که زودتر برسیم. مسیر پیشنهادی نشان، چهارده دقیقه بود. در بین راه توضیحاتی در خصوص برنامه نطنز و محتواهای سیاسی، اجتماعی آن دادم.

حسنا داشت چی توز (به تعبیر رایج منزل ما آشغال) می‌خورد. به خواهران بزرگ‌ترش میگم چرا خریدین؟ میگن ما نخریدیم. یک خانمی تو مترو بهش داد. منم به حسنا گفتم «حالا که اینطوریه به ما هم تعارف کن.» اونم پاکتش رو داد به من و گفت: «بیا، اصلا خوشمزه هم نیست» و خلاصه از نذرِ چی‌توزِ خانمِ ناشناس، ما هم بهره‌مند شدیم.

بعد از اینکه ۴…۵ دقیقه‌ای به واسطه اشتباه نقشه (نه اشتباه خودمان!!) راهمان دورتر شد، به حوزه هنری رسیدیم و هراسان سراغ سالن را گرفتیم که راهنمایی‌مان کردند.

دم در به رسم معهود نطنز کاغذ مسابقه را دستمان دادند و وارد شدیم. حدودا ۴۰…۳۰ نفر داخل سالن بودند و گویا هنوز برخی برگزارکنندگان هم نیامده بودند. اینجا بود که فهمیدم چه مغبون شدم که در نماز جماعت مترو شرکت نکردم. کاغذ مسابقه را خواندم. مسابقه پیامکی با توجه به ایام پایانی سال و رسم خانه‌تکانی عید این بود که: «خلاقانه ترین راه برای فرار از خانه تکانی چیست؟»

واضح بود که برای برنده شدن باید جواب طنز می‌دادیم. به دختر بزرگم گفتم نظرت چیه؟ گفت: «به نظر من خونه رو بفروشیم که دیگه خونه‌ای نباشه که قرار باشه خانه تکانی کنیم.»

گفتم: «البته اینم راه حلیه؛ ولی طنز ماجرا بدبخت شدن کل خانواده‌ست، نه فرار از خانه تکانی.»

سن هیچ‌گونه تزئین خاصی نداشت، غیر از بنر برگزاری مراسم. به گمانم  نطنز هول‌هولکی آماده اجرا شده بود.

با بچه‌ها در یک ردیف نشستیم. جا گیر که شدیم گفتم من می‌روم مسجد نماز عشا را می‌خوانم و زود برمی‌گردم.

مسجد را پیدا کردم. قبل از ورود سلام و فاتحه‌ای نثار شهدای گمنام مدفون در جوار مسجد کردم.  ۴۰…۳۰ نفری داخل مسجد بودند. عده‌ای در حال تعقیبات، عده‌ای نماز فرادی می‌خواندند و  عده‌ای گعده داشتند.  چند جوان و نوجوان هم به امامت جوانی دیگر نماز جماعت می‌خواندند. بنده هم متواضعانه به جماعت آنها پیوستم و به آن جوان ۱۷…۱۶ ساله اقتدا نمودم. خودم فکر می‌کنم متنبه شدن از شرکت نکردن در نماز جماعت مترو باعث شد خداوند پاداش حضور در جماعتی دیگر را نصیبم کند.

نماز که خواندم بیرون آمدم. دم درِ مسجد چای و شیرینی گذاشته بودند.  شیرینی ترکیبی از خرما و کاکائو و مغز گردو بود. یک آقایی هم همانجا ایستاده بود که احتمالا مواظبت کند کسی بیش از یکی بر ندارد. بنده یک شیرینی برداشتم و در دهانم گذاشتم و بعد در کمال آرامش ۳ عدد شیرینی برای فرزندان و ۲ تا آب معدنی برای سهولت مصرف شیرینی‌ها برداشتم و بدون نگاه کردن به سیمای احتمالا مهربان آن آقای ناظم، محل را ترک کردم.

 به سالن برگشتم. نسبت به قبل مدعوین و برگزارکنندگان بیشتری آمده بودند. اکثراً هم خانوادگی با همسر و فرزند. به نظرم خانوادگی آمدن به این برنامه‌ها حس و حال بهتر و شیرین‌تری دارد.

حسنا از شیرینی که با آن همه زحمت آورده بودم، خوشش نیامد و نخورد و لاجرم بنده به‌عنوان پدر فداکار خانواده جورش را کشیدم.

دقایقی بعد برنامه با قرائت قرآن و سرود جمهوری اسلامی و با حضور آقای شهبازی، مجری نام آشنای نطنز آغاز شد.

از ویژگی‌های برنامه که تفاوت محسوسی با برنامه‌های قبل داشت، سیستم صوتی نسبتا مرتب و منظم و بی‌عیب سالن بود که در نوع خود بی‌نظیر بود و بر اساس مفهوم مخالف صحبت حاج حسین یکتا، نشان می‌داد که تا ظهور امام زمان (عج) راه درازی در پیش داریم.

بلافاصله بعد از آمدن آقای شهبازی روی سن، حسنا گفت: «بابا این (شهبازی) مجسمه است یا واقعیه؟» گفتم: «بابا نمی‌بینی داره راه میره و حرف می‌زنه؟ واقعیه.» نگاهی به من کرد و گفت: «به نظر من که مجسمه است.»

جوابش رو ندادم، چون تا آخر جلسه دیگه گرفتار داستان مجسمه یا واقعی بودن می‌شدم.

 خوشمزگی‌های مجری از همان اول شروع شد و گفت: «برای اونایی که امروز ۲۰ اسفند تولدشونه دست بزنید.» بعد که همه دست حسابی زدند گفت: «زن ذلیل هم خودتونید!!»

نمی‌دونم سیستم نورپردازی سالن چطور بود که مجری جمعیت را درست نمی‌دید و مثل اینکه نورافکن تو چشمش بود و ما هم در زاویه‌ای که بودیم نور اذیتمان می‌کرد. برای نور سالن دو تا نورافکن خیلی بزرگ، دو طرف بالای سن نصب کرده بودند که نورپردازی رو به افتضاح کشانده بود.

در حین نقالی‌خوانی آقای شفیعی که در خصوص حواس پرتی‌های بایدن بود، یکی از کنارم رد شد. سلام کردم. ایشان هم جوابی دادند و رد شدند. دخترم گفت «بابا این کی بود. چرا محلی نذاشت؟» گفتم «ایشان استاد حاشیه نویسی است. من چون تصویرشون را دیدم میشناسم، اما ایشون من را با اسم و فامیل می‌شناسد.»

 چند تا برنامه اعم از استندآپ و شعرخوانی که اجرا شد، حسنا گفت بابا تشنمه.

هر چه سعی کردم با  یاد کربلا و صبر بر تشنگی و ثواب آن راضی‌اش کنم، موفق نشدم و لاجرم بلند شدم و رفتم بیرون. الحمدلله برادران تدارکات بساط پذیرایی را آماده می‌کردند و در حال چیدن روی میز بودند.

یک آبمیوه و کیک برداشتم و دادم به حسنا. گفتم همین بیرون بخور و پاکت را تو سطل آشغال بنداز و بیا. گفت: «باشه، شما برو من خودم بلدم!!!»

 برنامه‌های چت روم و راز فنا برای خودم و بچه‌ها جالب توجه بود. به دخترم گفتم: «چت روم خیلی ایده جالبیه، طرف خیلی خلاقه.»

حسنا که آبمیوه‌اش را میل کرده بود، آمد و این ابتدای سرودخوانی گروه نجم الثاقب بود که بچه‌ها با لباس‌های محلی سرود «ذکر جهانی حسین» را می‌خواندند. سرود بسیار مورد توجه حضار قرار گرفت.

بعد از سرود که به نظرم جمعیت کمی خسته شده بودند و شاید برخی حوصله‌شان هم سر رفته بود، حسنا خانوم احتیاج به سرویس بهداشتی پیدا کرد. اینجا دیگر نمی‌شد دلیل و برهان بر صبر آورد،  چون به قول ما حقوقی‌ها «تالی فاسد» آن زیاد است. رفتیم بیرون سالن که الحمدلله معمار ساختمان به مساله مسافت توجه نموده بود و دقیقا روبروی در خروج و پس از طی ۱۵….۱۰ متر ورودی سرویس بهداشتی‌ها بود.

به حسنا گفتم: «منتظر می‌مانم. برو و زود برگرد.»

گفت: «نه، شما برو. من خودم دستامو میشویم و میام.» دیدم اینجوری هم بد نیست.

برگشتم تو سالن. آقای شهبازی می‌خواست مسابقه‌ای برگزار کند و برای انتخاب متسابقین به مشکل برخورد. الکی الکی از بچه‌ها دعوت کرد بیان روی سن. حسنا همون موقع رسید و فرستادمش روی سن.

مجری که غافلگیر شده بود با این بچه‌ها چه کند، گفت: «بچه‌ها انتخاب کنند که کی بیاد مسابقه بده.»

یکی از بچه‌ها گفت قرمزه. منظورش جوانی بود که لباس قرمز داشت. آقای شهبازی که به واسطه همان مشکل نور، جمعیت را درست نمی‌دید گفت: «قرمز داریم تو جمعیت؟» که جوانی بلند شد و رفت. از دختر ما هم پرسید. اونم که هنوز احتمالا در فضای بیرون سالن بود پس از مکث بسیار گفت: «مشکی.»

آقای شهبازی باز دنبال لباس مشکی می‌گشت که دیگه بی‌خیال شد و خودش یکی را انتخاب کرد و بچه‌ها را با تشویق حضار فرستاد پایین.

آخرهای مراسم، حسنا که حوصله‌اش سر رفته بود کلا تو سالن ول بود و برای خودش می‌چرخید. می‌رفت بیرون و می‌آمد. ناگهان آمد و گفت: «بابا دم در دارن پسته میدن.» من نگاهی به دخترهای دیگه کردم و گفتم: «اشتباه میکنه، اینا پسته شون کجا بود.»

که حسنا با تمسخر گفت: «دارن یه دونه پسته تو پلاستیک میدن.»

 آخرین برنامه نطنز جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی در سال ۱۴۰۱ که با محوریت خانه‌تکانی عید بود با مسابقه تشخیص رنگ‌ها  بین دو تا زوج پایان یافت. من در جلسه فکر می‌کردم که پکن (شمخانی) ، نطنز (شهبازی) را غا فلگیر کرده بود وگرنه حال و هوای برنامه فرق داشت.

 دم در، موقع خروج خیلی شلوغ بود. دلیل آن هم، هدیه پسته بود. تو شلوغی استاد حاشیه نویسی از کنارم رد شد. گفتم «من فلانی هستم.» خندید و گفت «منتظریما.»

توزیع هدیه به این نحو بود که یکی شکل بادیگاردها که از چیز ارزشمندی حفاظت می‌کنند، کیف سامسونت دستش بود و یکی دیگه یه نایلون کوچک زیپی که داخلش یه پسته نامرغوب بود را می‌داد دست حضار. برای خانواده ما که اهل رفسنجان هستیم و پسته در مقیاس و حجم‌های زیاد دیده‌ایم و داریم، این موضوع هیچ جذابیتی نداشت. حتی جذابیت به عنوان طنز.

حسنا که اصلا نمی‌خواست بگیرد و می‌گفت «این چیه؟یه دونه پسته دارن میدن (با تمسخر)»

بهش گفتم: «باشه، تو کیک و آبمیوه بخور.»

 بعد از خروج با بچه‌ها آمدیم مرقد شهدای گمنام حوزه هنری و سلام و فاتحه‌ای نثار کردیم و راه افتادیم. خیلی دیر وقت شده بود و بچه‌ها شدیدا گرسنه بودند و زمزمه‌های ساندویچ و …به گوش می‌رسید.

در همین حین حضرت همسر تماس گرفتند که من یک قیمه خوشمزه درست کرده‌ام. برای بچه‌ها ساندویچ و هله‌هوله نخرید. گفتم «چشم»

شب خوشی بود. اگر چه دیر وقت به منزل رسیدیم. اگر چه حسنا در مترو خوابید و اذیت شدم. اگر چه دو تا از بچه‌ها شام نخوردند و حضرت همسر دعوایم کرد.

ثبت ديدگاه




عنوان