بریده ای از کتاب “رویا های کودکی که می خواست کسی  بشود”

رویا های کودکی ام ستاره ها بودند  ویک آسمان. من ستاره ها را دوست داشتم اما نمی دانستم چطور بگویم که سو تفاهمی پیش نیاید.می خواستم یک منجم بشوم. مردم را هم دوست داشتم. همیشه در کنار رویا های نجومی ام به این فکر می کردم که چطور می توانم هم  کاری کنم که چرخ زندگی مردم بچرخد و هم بساط نجومم بر پا باشد. یا حداقل اگر چرخ زندگی شان نچرخید،یک سقزی، آدامسی ،بحثی ، چیزی … در دهانشان بچرخد. و چقدر دوست داشتم مردم را با نجوم آشنا کنم.
مردم دوستی ام سرنوشت من را تغییر داد، من یک حقوقدان شدم.. البته هیچ وقت این  تحصیلاتم مانع فکر کردنم به نجوم نشد. به هر حال مسولیتی داشتم و می دانستم حقوق  یعنی چه.. خیلی هم لازم نبود وقتم را در کلاس ها تلف کنم. حقوق چیز مشخصی بود،تحصیلات آنچنانی نمی خواست.. به هر حال شاغل بودم و هر ماه آن را دریافت میکردم.
اما همچنان به نجوم فکر میکردم،و در این اندیشه بودم که چطور می توانم بین حقوق و نجوم ارتباطی بر قرار کنم. ساعت ها در این اندیشه  بودم که چطور میشود “”نجوم حقوقی “”داشت ،تا اینکه یک روز جلوی آینه، وقتی به عکس تصویرها فکر میکردم،افکارم را هم بر عکس کردم و به کلمه “حقوق نجومی”” رسیدم!!
بله حقوق نجومی… چیزی که اگر یک روز دستم به جایی برسد این تدبیر رویایی را عملی میکنم… چه شود…

ثبت ديدگاه




عنوان