اندر مزایای مذاکره تیتر
درد آبا و اجدادی
۸:۴۷ ق٫ظ ۲۳-۰۳-۱۳۹۷
راه راه: ریختند سرم! دیروز بعدازظهر بود. شهرام تپل، نوید نردبون و آرش طلایی بودند. از دیروز تا همین الان هر وقت انگشت اشاره ی دست راستم را خم میکنم شصت پای چپم تا دم زانو تیر میکشد. عجیب حرفه ای کتک زده اند. در خاندان ما معروف است که “درد اینکه ندانی چرا کتک خوردی از درد کتک خوردن کمتر نیست و اصلا معنی ندارد آدم نداند از کجا خورده! “بخاطر این درد ابا و اجدادی، دل و جرات بخرج دادم و رفتم دماغ به دماغ آرش طلایی ایستادم. باد می آمد و مدام موهای بورش تو چشمم میرفت. نه از ترس مشتهای سنگینش که از ترس کور شدن، چشمهایم را بستم. ازش پرسیدم:
–واسه چی دیروز منو زدید؟
آرش با آن قیافه ی کودنش (اصطلاحی بود که دبیر ریاضیمان به کار میبرد) آرام به چشمهایم زل زده بود. بدون اینکه پلک بزند. بعد هم رفت!
به درد کتک و درد اجدادیم، گرسنگی هم اضافه شد. امانم را بریده بود. زنگ تفریح قبلی، تمام خوراکی هایم را از سیب و موز و آن ساندویچ کتلت با گوجه و کاهو و بدون خیارشور را به آرش داده بودم تا ازش اعتراف بگیرم. بالاخره مذاکره کردن اصول خودش را دارد.
چاره دیگری هم برای این درد جدید نداشتم. شهرام تپل و نوید نردبون مثل همیشه کمین نشسته بودند و کشیک می کشیدند. کسی به بوفه نزدیک میشد مثل پلنگ از کمین در می آمدند و کمتر از سه صدم ثانیه خوراکی هایش را بالا میکشیدند اصلا وضعیت را به جایی رسانده بودند که بیشترمان سؤتغذیه گرفته بودیم.
سر کلاس ادبیات، فشار گرسنگی بیشتر شده بود اینقدر که وارد فاز خلسه شده بودم . در آن حالت، رستم در به در دنبال نوش دارویی بود که حتی در ناصرخسرو هم پیدا نمی شد. این دارو را فقط کمپانی کیکاوس شاه داشت. او هم که تازه رستم را گیر آورده بود پس از گرفتن تعهداتی، نوش داروی چینی به او قالب کرده بود و رستم هم دستش به جایی بند نبود. دوست نداشتم مثل رستم باشم. دوست داشتم سوار رخش بشوم و به جنگ شهرام تپل بروم.
زنگ آخر که خورد، تصمیمم را عملی کردم. شهرام تپل در حال خالی کردن جیب های فرشاد سوسول بود. جلو رفتم. به شهرام نرسیده بودم که نوید نردبون مرا به دیوار کوبید! جلوی چشمانم را خون گرفته بود. در همان حال معلق بین زمین و آسمان پرسیدم:
–واسه چی دیروز منو زدید؟
شهرام تپل بچه درس خوان مدرسه بود. پدرش هم یکی از پولدارهای شهر بود. قیافه ی متفکرانه ای به خود گرفت و با لحنی آرام و منطقی گفت:
–سر کلاس گودرزی (دبیر فیزیکمان) خیلی خود شیرینی میکنی و سوال جواب میدی. خیلی تو چش هستی!
حرف درستی بود. برخلاف هر درسی فیزیکم خوب بود و شهرام لطف کرد و من را از چشمها در بستر انداخت!
پس از آن روز دیگر درد ابا و اجدادیم خوب شده بود اما سوزش و خارش دستم نمیفتاد. روزها که بخاطر دوره نقاحتم در خانه بودم، ساعتها به گچ دستم زل می زدم و فکر میکردم. قدیمی ها همه کارشان اصولی ست. همین رستم! به جای جنگ راه انداختن با کیکاووس شاه، سر تحریم نوش دارو، مذاکره کرد و هزینه ی ام ار ای و تخت و گچ و غیره هم نداد. من هم از این به بعد، زبان شهرام را میفهمم. اصلا همه مسائل حتی مسئله های فیزیک هم با صلح حل می شود چرا که همه ی قلدرها کارشان روی حساب و کتاب است!
ثبت ديدگاه