من اسمم شمس اله است و بخت توام
در جستجوی بخت به خواب رفته
۱۱:۲۹ ق٫ظ ۰۶-۰۲-۱۳۹۸
راه راه: روزی روزگاری در زمانهای نهچندان قدیم مردی بود که زندگی سخت و مشقتباری را میگذراند. هرروز ساعت چهار صبح بیدار میشد و جارو به دست خیابانها را جارو میکرد تا نصف شب؛ و آخر ماه هم پیمانکار شهرداری به بهانه کمبود بودجه پولش را نمیداد.
باری، یک روز این مرد کاسهی چه کنم چه کنم به دست گرفته بود، که یک پیر فرزانهای بر او گذر کرد و گفت: ای مرد دانا پَ چته؟ چرا کاسهی چه کنم چه کنم به دست گرفتی و از مردم گدایی میکنی؟
مرد سرش را بلند کرد و گفت: چه کنم ای پیر خردمند؟ شهرداری حقوق کارگر را نمیدهد
پیر خردمند گفت: بگذار کاری بهت معرفی کنم تا در پول غوطهور شوی.
مرد گفت: چهکاری؟
پیر خردمند بلافاصله کاسهی چه کنم چه کنم را از دست مرد قاپید و آن را به زمین کوفت و شکست؛ و تبدیلش کرد به کاسهی زیر نیمکاسه. بعد رو به مرد کرد و گفت: بیا! برو باهاش کاسبی کن.
مرد آشفته شد و گفت: تو چهکار کاسهی من داشتی ای پیر خرفت؟
پیر خردمند که حالا با نام پیرخرفت خطاب شده بود، گفت: برو حاجی، برو خداروشکر کن که کاسهی گداییت رو تبدیل به کاسهی زیرنیم کاسه کردم. الآن نون توی همین کاسه و حقه و دوزوکلک بازیاست. از این گذشته تو میدونی چرا انقدر بدبختی؟
مرد گفت: نه چرا؟
پیر گفت: برای اینکه بخت تو در پشت کوه قاف به خوابرفته. باید برخیزی، لباس رزم بپوشی و به پشت کوه قاف بری و بختت رو بیدار کنی.
مرد هم برخاست، زره و جوشنی برتن کرد و کلاه خُودی هم بر سر گذاشت که برود؛ اما چون وزنشان خیلی سنگین بود، نمیشد. پس سریع آنها را درآورد و با همان شلوار کردی و زیر پیرهن راهی کوه قاف شد.
یکتکه نان خشک هم برداشت تا حین پیادهروی اگر گرسنهاش شد بخورد. مرد رفت و رفت و رفت تا رسید به یک شیر سیاه. مرد که تا به حال شیر سیاه ندیده بود، حسابی یکه خورد. بعد رو به شیر کرد و گفت: ای شیر، بدان و آگاه باش که همهی شیرها زردند، تو چرا سیاهی؟
شیر گفت: چیزی نیست. دو دقیقه پای حرفای اسحاق جهانگیری نشستم سیاه شدم. بگو ببینم به کجا میری؟
مرد گفت: دارم میرم پشت کوه قاف تا بختم رو بیدار کنم.
شیر گفت: «آها، خو باشه سلام برسون» بعد زیر لب آواز چرا رفتی چرا من بیقرارم را زمزمه کرد و رفت. مرد هم از اینکه شیر انقدر خوب و منطقی باهاش برخورد کرده بود خوشحال شد. بهعلاوه اینکه شیر آواز خیلی خوشی هم داشت. مرد دوباره به راهش ادامه داد و رفت. همینطور داشت میرفت که اینبار به یک گوسفند برخورد کرد. مرد گفت: «سلام گوسفند، چه خبر؟»
گوسفند گفت: «سلامتی، دعا به جونت، کجا میری؟»
مرد گفت: «میرم پشت کوه قاف تا بختم رو بیدار کنم.» گوسفند گفت: «به بختت سلام برسون و اگه بختم منم دیدی ازش بخواه که یه کاری واسه ما گوسفندا کنه. ما راضی نیستیم بعضیا شیر مارو با آب قاطی کنن و برچسب پاستوریزه بهش بزنن.»
مرد قبول کرد و بعد از اینکه از وجدان کاری گوسفند به وجد آمد، به راهش ادامه داد. پایش زخمی شده بود و خستگی تاب و توانش را ربوده بود. فاصلهی چندانی با قلهی قاف نداشت. همچنان خستهوکوفته میرفت تا اینکه نگاهش به گاوی افتاد. جلو رفت و گفت: «سلام ای گاو مهربان! گرسنه و تشنهام و از راهی بس دراز میآیم. دیوان و ددان در پیام و خستگی تنم. اندکی شیر به من ده.» گاو با همان آرامشی که مشغول لمباندن بود سرش را بلند کرد، از گلو صدایی درآورد و دوباره مشغول علف خوردن شد. مرد به خاطر اینکه انتظار حرف زدن از یک گاو داشته، احساس حماقت کرد. نان خشکش را درآورد خورد و باز به راهش ادامه داد. بالاخره رسید نوک قله. بعد همینکه پشت کوه را نگاه کرد دید بله یک پیرمرد خنزرپنزری با موهای سفید ژولیده پشت کوه خوابیده. مرد جلو رفت و با لگدی به پیرمرد گفت: «پاشو ببینم. شهرداری حقوق منو نمیده بعد تو گرفتی اینجا خوابیدی؟ آخه به توام میگن بخت؟ اقبال مردمو نگاه کن چه بلنده. یکم از اونا یاد بگیر»
پیرمرد بلند شد و گفت: «چه خبرته حاجی؟ بخت تو که من نیستم! اون یاروعه که اونجا خوابیده. من بخت نویسندهی این متنم که خواب به خواب رفتم!»
مرد که حسابی خجالت کشیده بود، با عرض معذرتخواهی زیاد او را ترک کرد؛ و پیرمرد دوباره به خواب خیلی عمیقی فرو رفت. مرد هم رفت بهطرف بخت خودش. دید یک پیرمرد دیگری آنجا خرناس میکشد. مرد با لگدی به پیرمرد گفت: «خبر مرگت من دارم تو زندگی بدبختی میکشم بعد تو اینجا خرناس میکشی؟ پاشو ببینم»
پیرمرد بلند شد و گفت: «چه خبرته؟ چرا سروصدا راه انداختی؟»
مرد گفت: «پاشو یه فکری به حال من کن»
پیرمرد که تازه دوزاریش افتاده بود، کمی چشمهاش را مالاند بعد با مرد دست داد و گفت: «من اسمم شمس اله است و بخت توام» مرد شروع کرد زیرلب به خودش فحش دادن که چرا بختش از اینهمه آدم باید شمساله باشد. چون همیشه فکر میکرد بختش کمتر از المیرا و رزیتا نیست اما الآن کارش گیر یک شمس اله است. خلاصه مرد با اوقاتتلخی علت بدبختیهایش را جویا شد و پیرمرد گفت: «والا چی بگم؟»
و مرد برای اینکه اقبالش بلند شود پیشنهاد کرد که پیرمرد بجای خوابیدن، هرروز شیر بخورد و بسکتبال بازی کند تا مثل اقبال مردم، بلند شود. پیرمرد هم قول داد که هرروز بیاید بالای کوه قاف بماند و از آن بالا مرد را نگاه کند، شاید شهرداری دلش به رحم بیاید و حقوقش را بدهد.
ثبت ديدگاه