دادگاه رسمی اشیا
شبی در سعدآباد
۴:۰۹ ب٫ظ ۱۹-۱۱-۱۴۰۰
با غروب آخرین پرتوهای خورشید، ناگاه و با پیچیدن هوو هووی باد در داخل پنجرهها، چکش خیلی محکم بر کله خود کوبید.
چکش: جلسه رسمیست. هر شیئی از جایش جنب بخورد، عنقریب به اشیای پلاستیکی تبدیل میشود.
چراغ مطالعه: آقا چکش رخصت میدهید، دستور جلسه را قرائت کنم؟
چکش: فرصت
چراغ مطالعه: به موجب این حکم، جناب آقای خودکار بوق با نام مستعار آ.ب متهم هستند که کلهم مملکت را باد فنا دادند. اجازهی جداشدن بحرین، تیرباران انقلابیون و خیلی موارد دیگر که همگی توسط آقای زونکن جمعآوری شده را به تنهایی توشیح کردهاند. اصلاً به جوهرشان هم نبود و نیست.
خودکار: آقای چکش، به جان آن اقتدار فولاد آلیاژی شما، من آلت دستی بیش نبودم. همهاش تقصیر صندلی فزرتی است. آن اجازه میداد تا فرد معلومالحال به رویش بلمد و در آسایش کامل به فکر چاپیدن مردم از روشهای مختلف بیفتد. که اگر جاخالی میداد، آن وقت با کله به روی زمین پخش و پلا میشد. دیگر کار به اینجاها نمیرسید.
صندلی: اعتراض دارم. آقای خودکار چرا فرار به جلو میکنی. در ابتدا همه شاهد هستند که یَکبار مقداری خود را عقب کشیدم و همگی دیدید که سکندری خورد و آن مشاور پقی زد زیر خنده. ولی چه کنم که بیشتر از این نمیتوانستم عقب بکشم. باعث و بانی این اتفاقات این میز است. آنقدر بزرگ است که چنان حس قدرتی القاء میکند که آدم را یابو بر میدارد. شروع میکند به خرید تجهیزات نظامی. برای چی؟ برای سرکوب مردم؟ برای پز دادن و قیاف آمدن در منطقه؟ برای سگ پاچه گیر شدن. و هم اینکه کل اتاق رو گرفته و نتونستم عقبتر برم.
میز: برادر، داداش همجنس. چرا الکی پایههای من را وسط ماجرا میکشی. من که همین گوشهای لمیده بودم و داشتم رنگ جلای خودم را میخوردم. کاری به کار کسی ندارم. آخر اگر من نبودم یکی دیگر. اصلاً نه احکام را میگذاشت روی کمر یک نوکری. مگر کم آدم را رنگ به رنگ با دستور این، با سفارش اون عوض کرد. همه هم که جوری دولا میشدند که بینیشان مماس با کفشهایشان میشد. نه تهتهش دمر روی زمین دراز میکشید. مهم این است که کاغذ نباشد، پس به ضرس قاطع از همین تریبون با تکتک خاکارههایم اعلام میدارم که اگر این خلف ناصالح، این عنصر خود فروخته، این عصاره ناچوب، یعنی کاغذ وجود نداشت، همه چیز بر وفق مراد بود.
کاغذ: اشیا و اشائه محترم، توجه فرمائید. چرا چرت و پرت میگوئید. من که این گوشه دراز به دراز افتاده بودم. آن فرد اینک مجهولالحال بود که میآمد و با یک آبدهان، برگی از من برمیداشت. شروع میکرد به پیادهسازی اوامر و یا تصمیمگیری دستوراتی که از این تلفن بهش گفته میشد. پس همه با هم ننگ بر تلفن.
تلفن: عه. چه کار به من دارید. من مامور بودم و معذور. تازه، همین من بودم که به اطلاعش رساندم که چه نشستهای. اگر در نروی و فرار را بر قرار ترجیح ندهی، تکه بزرگهات، دماغت هم نمیشود. این بود که دمش را گذاشت روی کولش و رفت که رفت.
چکش: عه…. عه….. حرف…. حرف…. خستهم کردید. پس تقصیر کی بود. حتماً من مقصر بودم؟!
تابلو: اثاث و وسایل گرامی. به هوش باشید، دیدید! خودش اعتراف کرد. حال آمدید چطور مُقُر آمد؟ من با این نشان شاهی و مفتخر به حمل تمثال اعلیحضرت، به همه شما گوشزد کرده بودم که کار، کار خودش است. خب جناب چنگال همایونی، چکش را به چنگ بگیرید. فکر کرده، خیال کرده بتواند مچ ما را بخواباند.
ما کاری نمیکردیم که همچین سر و صدا راه انداختید. فوق فوقش بحرین را که دیگر مرواریدی نداشت، از وبال خود باز کردیم و خرجش را انداختیم گردن شوهر.
نفت، یک مایع بدبوی و لزج را گفتیم این امریکایی های گوگولی مگولی بیان ببرن.
حتی چه قدر به فکر بهداشت مردم بودیم. مرتب به بلندی ناخنها حساس بودیم.
چه آبروداریهایی که در حق همسایه روا داشتیم. چه قوانینی برای نشان دادن مهماننوازی ایرانیها برای امریکاها که مقرر نکردیم.
حالا شماها با یک مشت خنزر پنزر پلاستیکی آمدید برای ما حرف از استقلال و آزادی میزنید. از جلوی چشمانم این چکش را ببرید و آنچنان بر سرش بکوبانید که کفگیر شود.
همگی مرخصید!!
ثبت ديدگاه