نقیضه‌ای بر شعر بهار

ای شهر سیاه خفته در بند
تعطیل شده به جز دماوند

از دود به سر یکی کله‌خود
از جاده به تن دو صد کمربند

تا چشم بشر ببیند ابری
باید برود تا ته دربند

تا وارهی از هوای سالم
وز ورزش لوس سیرک مانند

با خاور دور بسته پیمان
با اگزوز پیر کرده پیوند

چون گشت زمین پر از مریضی
سرد و سیه و کثیف و پر گند

بنواخت ز خشم سرفه‌ای خشک
آن سرفه تویی به جانْت سوگند

تو سرفه خشک روزگاری
وقتی نزدی یکی دهان‌بند؛

«از نار و سعیر و گاز و گوگرد»
این سرفه بسی معلق افکند

نی‌ نی تو نه سرفه‌ای نه عطسه
ای شهر نیم ز گفته خرسند

تو معده پر گاز زمینی
از باد ورم نموده یک‌چند

تا باد و ورم فرو نشیند
بر ما زده‌ای تو ضربتی چند

«شو منفجر ای دل زمانه
وان آتش خود نهفته مپسند»

این هدیه‌ توست چون ندادیم
ما گوش به مردم خردمند

 

منتشر شده در مجله طنز ایران مورخ ۱۴۰۲/۰۹/۲۲

ثبت ديدگاه