پرنسس والت دیزنی، من، شاخه گل و بستنی قیفی!
اُتول سفید

همیشه توی رویاهایم مثل هر دختر دیگری، مردی را می‌دیدم که سوار بر اسب سفید می‌تازد و از دوردست‌ها می‌آید سمتم و بعد با شاخه گلی دلم را می‌برد و یک دل نه صد دل عاشقش می‌شوم.

اما هیچ‌وقت این اتفاق برای هیچ دختر هم سن و سال منی نیفتاد. تقصیر ما هم نبود. تقصیر غیر قانونی بودن تردد احشام در خیابان‌های شهر هم نبود. تقصیر انیمیشن‌های شرکت والت دیزنی بود که همیشه یک شاهزاده‌ی اسب سفید سوار و یک دختر مو طلاییِ چشم آبی نقش‌های اولش بودند.

همین شد که شاید به جای اسب سفید، به ماشین سفید هم رضایت دادیم. گفتیم طرف با ماشین سفید بیاید و یک شاخه گل بدهد هم قبول است. شاخه گل نداد یک بستنی قیفی دو رنگ که لااقل بدهد دست‌مان..

اولینش هم خیلی زود پیدا شد. کنار خیابان ایستاده بودم تا از عرضش عبور کنم، که یک ماشین سفید با یک راننده‌ی جوان و به چشم برادری ترگل ورگل از آن سر خیابان پیدایش شد. گیر کرده بود پشت چراغ قرمز و میان انبوه ماشین‌هایی که بعد از چراغ قرمز چنان هول برشان می‌دارد که انگار دو دقیقه پشت چراغ بودن چقدر از زمان مهم‌شان را هدر می‌دهد، داشت می‌آمد سمت من.
۱۳۵۵۶۹۵۵_۱۲۰۷۲۸۵۵۸۲۶۳۶۰۱۳_۱۵۹۹۱۳۵۹۶۹_n

برعکس تمام ماشین‌هایی که به روبرو نگاه می‌کردند و مدام بیشتر گاز می‌دادند و دنده عوض می‌کردند، او آرام و با همان دنده‌ی یک به سمت من می‌آمد. دل توی دلم نبود. اگر ایستاد و شیشه ماشین را داد پایین چه بگویم؟ اگر خم شد و در را باز کرد چه کار کنم؟ البته این یکی واقعا زشت بود، هر قدر هم قرار بود عاشقم شده باشد و من هم به چشم برادری خوشم آمده باشد، بازهم نمی‌توانست اینطوری پیش برود.

اصلا رسمش این نبود. داشتم با خودم فکر می‌کردم که اگر خم شد و در سمت عقب را باز کرد، معلوم می‌شود پسر خوبی است. هر چند که باز هم سوار نمی‌شدم. توی همین فکرها بودم که سرعتش کمتر و کمتر شد و رسید پیش پای من. سرعت او کمتر می‌شد و سرعت تپش‌های قلب من بیشتر.

سرعت قلبم آن‌قدر زیاد شد که چشم‌هایم را بستم. دیگر ندیدم قرار است خم شود در عقب را باز کند یا شیشه را بدهد پایین، فقط صدای بوق شنیدم. یک بوق ریز که راننده‌ها برای عرض ارادت می‌زنند. یک بوق ریز که می‌توانست کلی حرف داشته باشد..

هیچ وقت باز کردن چشم‌هایم اینقدر طول نکشیده بود. شاید می‌خواستم حرکت مژه‌ها و نگاهِ ناگاهم، برای ابد نقش ببندد توی ذهنش. همان موقع بود که کاپوت عقبش را دیدم. حتی صبر نکرده بود چشم‌هایم را باز کنم. از چند سانتیمتری‌ام پیچیده بود توی کوچه‌ای که من ابتدایش ایستاده بودم. پیچیده بود و فقط رد گرد و غبار روی لبه‌ی آیینه سمت راستش، مانده بود روی لباسم…

=============

پی نوشت: داستان این اتول سفید ادامه دارد!

ثبت ديدگاه