داستانهای آقایِ بشر
این قسمت؛ حقوق!

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ‌کس نبود. وسطِ یک دریایِ بزرگ و آبی، با ماهی‌های رنگارنگ و مرجان‌های قشنگ(!)، یک جزیره بود با یک کوهِ بلند. کنارِ این کوه، نرسیده به جنگل، یک جایی بین ساحل و رودِ پر پیچ و خم، یک کلبه‌ چوبی وجود داشت. توی کلبه چوبیِ قصه ما، آقای «بشر»، خانمِ مهربانش به همراهِ پسرِ شانزده ساله و دخترِ هفت ساله‌اش زندگی می‌کردند.

یکی از روزها که خورشید وسط آسمان نشسته بود و آقای بشر، بیل به دست، از سرِ زمینِ کشاورزی برمی‌گشت تا یک لیوان چای لب‌سوز از خانم بگیرد و نوشِ جان کند، دید توی افق، جایی که آسمان با آبی دریا یکی می‌شود، یک چیزِ سیاهی وول می‌خورد! بعد از یک مدت چشم مالیدن و سر خاراندن، وقتی چیزی دستگیرش نشد، جفت ابرویش را انداخت بالا، بیلش را انداخت روی کولش و رفت به سمت کلبه.

آقای بشر تازه ناهارش را تمام کرده و لیوانِ دوغش را تا ته سر کشیده بود و می‌خواست چرت بزند، که پسرِ آقای بشر دوید داخل: بابا بشر! بابا بشر!

– تو را چه مرگ شده است پسرجان؟ مگر نمی‌بینی بشریت دارد استراحت می‌کند؟!

– یک چیزِ سیاهِ بزرگی آمده است لب ساحل. یک چیزهایی دارند از تویش می‌آیند بیرون. عینِ ما، دو تا دست دارند و دو تا پا.

– یعنی این‌ها هم بشر هستند؟

– نمی‌دانم. ولی دماغ هم داشتند!

رسید لب ساحل. یک مقداری صبر کرد. به قدری که نفس تازه کند. داشتند اسباب و جعبه‌های بزرگ را از توی قایق گنده، می‌آوردند پایین. یک نفر خوش‌پوش، آن کنار ایستاده بود و دستور می‌داد: برو اونور. آهای، اون چینی‌ها مال مادرزنمه. با احتیاط بیار پایین. مراقب اون اسلحه‌ها باش. بپا باروت‌ها خیس نشه. آهای جک! اون پرچم رو بیار. اون بطری شربت رو هم یادت نره. امشب یک جشن درست و حسابی می‌گیریم. ما اینجا رو کشف کردیم بالاخره… یکهو چشمش افتاد به آقایِ بشر که ایستاده بود یک گوشه و مثلِ بچه‌های مؤدب داشت این همه سر و صدا و جنب و جوش را تماشا می‌کرد: عه! بچه‌ها، اینجا رو نگاه کنین! ما اینجا آدم کشف کردیم!

آقای بشر دید درست نیست همان‌طور یک گوشه بایستد و نگاه کند. ناسلامتی مهمان بودند خب. رفت جلو: سلام. من بشر هستم. حال شما خوب است؟

– به به. سلام. من هم کریستف هستم.

– می‌خواستم دعوت کنم شام تشریف بیاورید منزل.

شام را که خوردند، عمو کریستف بدجوری رفته بود توی فکر. گونه‌هایش از شدت خجالت قرمز شده بود. بالاخره باید این محبت را یک جوری جبران می‌کرد دیگر. وقتی برگشتند به چادرهای لب ساحل، خوابش نبرد. دور آتش قدم زد و قدم زد تا این که صبح شد. هنوز قوقولی قوقوی اول از دهنِ خروس بیرون نیفتاده بود که ملتِ خوابیده با نعره‌ «یافتم! خودشه!»، یک صبحِ قشنگ و آفتابی را آغاز کردند!

– باید به‌شان «حقوق» بدهیم. گفتم اینها یک چیزی اینجا کم دارند.

از فردای آن روز، صبحِ خروس‌خوان، آقای بشر، پسرِ آقای بشر، دخترِ آقایِ بشر و همسر گرامی، به اتفاق هم راهی مزرعه شدند. که بروند مثلِ همیشه نیشکر بکارند و داشت و برداشت و از این حرف‌ها. نه. یک لحظه صبر کنید. این سری یک مقدار فرق دارد البته. بعد از این که تا غروب کار کردند، می‌رفتند پیش عموکریستف که حقوق‌شان را بدهد. نفری یک کاسه آبگوشتِ بدونِ گوشت، با کفِ دست نان. درستش هم همین است دیگر. پس چی؟ انتظار داشتید عمو کریستف آن‌قدر غیر منطقی باشد که به افرادِ زیر دستش که توی جزیره‌اش کار می‌کنند، حقوق ندهد؟!

و از اینجا بود که بشر، «حقوق‌دار» شد!

 

ثبت ديدگاه




عنوان