روایتی از یک بدرقه درون بدنی
بود و نبود

راه راه: همه آمده بودند. با این که بار اولی نبود که عقل بار و بندیل بسته بود و داشت می رفت ولی همه آمده بودند.

دست، دست برد تا مشتی اسپند بردارد و روی آتش بریزد که دماغ گفت: نکن دیگه، حساسیت دارم.

گوش جوابش را داد: تو که هر روز خودت میسوزی حالا به اسپند حساسیت پیدا کردی؟

چشم که دعوای لفظی بین دماغ و گوش را دید از همان جایی که نشسته بود گفت: انقدر به هم دیگه نپرین! تو هم گوش شنوایی نداریا!

دست که از کارش پشیمان و نادم شده بود گفت: اصلا تقصیر من. کوتاه بیاین بابا پشت سر مسافر خوبیت نداره.

پا که تازه از گرد راه لگد زدن رسیده بود بعد از اینکه با عقل دست و روبوسی کرد گفت: به میمنت و مبارکی، ایشالا مث همیشه سالم بره و بیاد، هرچند بود و نبودش هم برامون توفیری نداره. همه به این حرفش خندیدند.

عقل که رفت وهم سر رسید. آستین هایش را بالا داد و بین دماغ و گوش آشتی انداخت. بعد هم همه را دور هم جمع کرد.

چشم تنها کسی بود که از وهم حساب نمی برد. حتی پا هم مجذوبش بود. چشم ایستاده بود و بقیه نشسته بودند و به حرف های وهم گوش می دادند.

وهم گفت: مثل همیشه، پا راه می افته و میره، چون باید یه جوری رفت تا اونجا، کلی از مسیر رو هم با ماشین میریم. گوش هم مثل همیشه باید روی همه حرفها بسته بمونه. دماغ هم غیر بوی مخالفت هیچ چیز دیگه نمی کشه. دست هم نباید دست از پا خطا کنه.

چشم وسط حرفهای وهم پرید و گفت: چشمم آب نمیخوره، مثل همیشه فقط خودتون رو مسخره عام و خاص می کنین. وهم حرف چشم را نادیده گرفت.

دستور رفتن را که صادر کرد گفت: پس همه باهم میریم اینو که میگم میگیم و بر می گردیم: «این بگیر و ببند ها در کم شدن فساد تاثیری ندارند.»

همه برای وهم دست کشیدند و هورا زدند.

ثبت ديدگاه