نامه‌ای به پدر یک اُوباش
بیت‌الاُباش

سلام بابا.
علت اینکه برایتان نامه نوشتم این بود که رویم نمی‌شد مستقیم حرفم را بزنم. البته مهارت بالای شما هم در ضایع نمودن آدم، بی‌تاثیر نبود.
بی رودربایستی بگویم، برای داداش زن بگیرید. داداش زن می‌خواهد. خودم قبلاً دهانش را بو کرده‌ام. شاید بوهای خوبی ندهد، اما بوی شیر هم نمی‌داد.
خودم هم یک بار موقع نوشتن «داداش زن می‌خواهد» جمله را خواندم و میزان باز شدن دهانم را با متر خیاطی مامان، اندازه گرفتم. خیلی باز نشد. پس این حرف‌ها برای دهان من هم بزرگ نیست.

بابا جان تازگی‌ها متوجه شده‌ام که علت زود زود تمام شدن خودکار نقره‌ای‌ام، داداش سعید است. شب‌ها که ما می‌خوابیم، خودکارم را بر می‌دارید و برای خودش روی انگشت یکی مانده به آخری‌‌اش، حلقه می‌کشد. دست‌ش را جلوی صورت‌ش می‌گیرد و لبخند می‌زند. یک شب، من در آن تاریکی، از توی سوراخ پتو‌ام، دندان تهی‌اش را دیدم.

هر روز از من کاغذ A4 می‌گیرد و چیزهایی روی آن می‌نویسد. متاسفانه هنوز نتوانسته‌ام آن جایی که کاغذها را پنهان می‌کند پیدا کنم، برای همین اطلاعات دقیقی از چیزهایی که می‌نویسد ندارم‌. فقط یک بار دیدم یک شمع و یک پروانه هم کنار نوشته‌هایش کشیده بود.
بین خودمان باشد، دو روز پیش دوتا سوسک توی دستشویی دیدم. وقتی داداش سعید را صدا کردم که بکشدشان یک نگاهی با حسرت به آنها کرد و آه کشید. آخر سر هم نکشتشان. خودم هم که خواستم با دمپایی له‌شان کنم نگذاشت. گفت شاید جفت باشند، گناه دارند.

چند روز پیش حاج آقای مسجد می‌گفت پیامبر گفته که مجرد‌ها اشرار امت هستند.
از حاج آقا پرسیدم اشرار چه کسانی هستند؟ گفت: «همان اراذل و اوباش خودمان را اشرار می‌گویند. امت هم یعنی خانواده.»

برای آبروی خانوادگی‌مان هم که شده داداش را زن بدهیم. خوب نیست مردم بگویند خانواده محترم فیاضی یک اوباش در خانه دارند.
از آن گذشته، چندسال دیگر که من خواستم زن بگیرم اگر عمه بگوید دختر به خانواده اراذل و اوباش نمی‌دهد چه؟
از حاج آقا پرسیدم خانه به عربی چه می‌شود، گفت بیت.
اگر فکری نکنیم یک وقت دیدی نام خانه‌مان شد بیت الاوباش.
شما هم شدید پدر دو اوباش.

می‌دانم می‌گویید داداش سعید ماشین ندارد، خانه ندارد، قیافه ندارد و… .
من حاضرم چند سالی دوچرخه‌ام را به داداش اجاره دهم. داداش جلو بشینید و زن داداش روی ترک دوچرخه. کمکی هم که دارد، خطرش از موتور خیلی کمتر است.
برای خانه‌‌اش هم چادر مسافرتی ۶ نفره‌‌ای که در انباری داریم خوب است. ۲ نفر که بیشتر نیستند، تازه کلی هم جا اضافه می‌آورند.

مشکل قیافه‌اش هم، راه دارد. چند شب پیش توی مهمانی شنیدم که پسر خاله زهره به داداش سعید می‌گفت: «با این قیافت مگه خر مغز دختر مردم رو گاز گرفته که زنت بشه!»
راهش همین است. باید یک خر کرایه کنیم. هرکجا که خواستگاری رفتیم با خودمان ببریم. اگر داداش خوشش آمد من خر را یواشکی هدایت می‌کنم سمت عروس تا کله‌اش را گاز بگیرد و به داداش بله بدهد.
بابا جان اگر داداش سعید را زن بدهیم خیلی خوب می‌شود. او دیگر راست راستکی حلقه دستش می‌کند و خودکارهای طوسی من زود زود تمام نمی‌شود.
دیگر هر شب نمی‌خواهد نامه بنویسد و درنتیجه از من کاغذ A4 نمی‌گیرد.
با خیال راحت می‌توانیم حشراتی را که دوتایی در خانه و دستشویی رفت و آمد می‌کنند را بکشیم.
خانه‌مان بیت الاوباش نمی‌شود.
من هم این وسط صاحب یک اتاق شخصی می‌شوم. البته این خیلی مهم نیست. خوشبختی داداش از همه چیز مهم‌تر است.
راستی، تخت داداش را به قیمت خوبی می‌برند. چند روز پیش با گوشی مامان عکس تختش را توی برنامه دیوار گذاشتم. چند نفری هم پیام داده‌اند.
به نظر من می‌توانیم تخت را بدهیم و یک بوم نقاشی با وسایل کامل نقاشی که قولش را داده بودید بگیریم. اینطور هم داداش زن می‌گیرد، هم آن بنده خدایی که تخت لازم دارد، به تخت می‌رسد و هم من بوم دار می‌شوم. به قول شوهر خاله معصومه، معامله‌اش سود خالصه.

لطفاً روی حرف‌هایم فکر کن بابا جان. من دلم برای داداش سعید خیلی‌ می‌سوزد.

قربان شما آقا حمید

ثبت ديدگاه




عنوان