بررسي ساختاري فيلم «مردي بدون سايه»
تهران زدگی

راه راه: یکی از آن رفیقْ‌پایه‌های فیلم دارم که در یکی از شهرستان ها مدام با هم سینما می رفتیم. بیننده های انگشت شمار فیلم های هنری که ما میدیدیم گاهی در سالن تولید صوت می کردند. همیشه شاکی از در سینما بیرون می آمدیم که هیچی از فیلم نفهمیدیم. دوستم می گفت امین! باید یک بار با هم توی تهران فیلم ببینیم. تهرانی ها انقدر شخصیت دارند که در سینما صدای پلک زدن خودت را هم می شنوی. خیلی دوست داشتم صدای پلک زدنم را بشنوم. نصف شب در خانه چند بار محکم پلک زدم و هیچ صدایی نیامد. بعد هم زدم زیر خنده و کلی به حماقت خودم خندیدم.

چند شب پیش زد و با دوستم توی تهران رفتیم سینما تا یک فیلم هنری درجه یک ببینیم به نام مردی بدون سایه. با بازی لیلا حاتمی و علی مصفا. توی ذهنم لیلا و پله آخر و در دنیای تو ساعت چند است را مرور کردم و کیف کردم از صحنه هایی که در انتظارم است.

وارد سالن شدیم تقریبا سالن خالی بود؛ مثل همان شهرستان خودمان. دقیقا ۸ یا ۹ فیلم بود که صدای یک زن از بیرون سالن آمد که گفت: «ایستگاه دروازه دولت. مسافرانی که قصد ادامه مسیر به سمت ایستگاه تجریش یا کهریزک را دارند در این ایستگاه از قطار پیاده شده…» شاید همچین صدایی هم نیامد اما ناگهان پانصد نفر با فشار از در وارد شدند و با شتاب دویدند سمت صندلی ها. به حدی پا و کمر و گرد و خاک،  وفور یافت که تا ۱۰ دقیقه پرتو نوری از پرده به صورتمان نتابید تا چهره تاریک و ظلمانیمان را نور حقیقتی باشد.

تازه سینما آرام شد که سمفونی چیپس ها کل سالن سینما را فرا گرفت. یکی از تماشاچیان از آن پلاستیک هایی که داخلش پر پلاستیک است آورده بود. شاید هم نه ولی این همه صدا از چیپسی که نصفش هواست طبیعی نبود. فکر کنم داشت ته قوطی چیپس برلیانی الماسی چیزی می جُست. سعی می کردم تصور کنم در نمای پشت دوربین، سایه دارد بین بسته های پلاستیکی فریزر دنبال ذرت فرنگی، توت فرنگی، نخود فرنگی یا یک کوفت فرنگی دیگر می گردد. نمی دانم چیپس می خورند یا خیار! سالاد شیرازی را با دندانت درست کنی این همه صدا تولید نمی شود آخر!

در شهرستان ما دوام آذوقه ها ده دقیقه بود و بعدش سالن وارد فاز سکوت می شد. اما تحقیر اخیر عربستان و شایعه حمله آمریکا باعث شده بود عده‌ای برای جنگ پیش رو آذوقه و علیق انبار کنند. فقط توجیه نبودند که نباید همه انبار را یک شبه ببلعند. جیک جیک مستونشان بود دیگر. فکر زمستان نمی‌کردند.

در فکر جنگ بودم و هزینه های واکنش ایران برای آمریکا تا ببینم بالاخره بعد از ۲۰ سال تهدید شبانه‌روزی، جنگ برای آمریکا می‌صرفد یا نه که ناگهان آمریکا حمله کرد و سینما را به توپ بست. خواستم زیر صندلی سنگر بگیرم که دیدم یکی از حضار است که ظاهرا کمی در فشار بوده دوان دوان پله ها را به سمت در خروجی فرو می کوبد.

آذوقه و علیق ها داشت پایان می گرفت که جلسه نقد و بررسی فیلم شروع شد. تماشاچیان دو به دو به سمت هم چرخیدند و شروع کردند به نقد و بررسی فیلم. دو پیر مرد جلو ما نشسته بودند که یکی مدیر مسئول و دیگری سردبیر نشریه نقد فیلم بود. لااقل ظاهرشان این طور بود.

یکی گفت: این لیلا حاتمی واقعا بازیگره ها.

آن یکی گفت معلومه خون علی حاتمی تو رگشه. مثل ولیعهد که خون کوروش تو رگشه.

– به نظرت واقعا امیدی هست ولیعهد برگرده؟

– امیدتو از دست نده مرد. این رژیم همین الان هم سقوط کرده. به من و تو نمیگن.

– پیر هم نمیشه ها انصافا.

– ولیعهد؟

– نه لیلا حاتمی.

– آره بابا چهل ساله داره نقش زن بیست سی ساله رو بازی میکنه.

– واقعا چهل ساله روز خوش ندیدیم توی این مملکت.

بین همین مکالمات ارزشمند یکی از حضار قوطی آبش را سر کشید. خیلی از فرهنگش خوشم آمد. در مدیریت پسماند باید کاری کنی که پسماند جای کمتری بگیرد. بنابراین کمی درِ قوطی را شل کرد و با یک فشار ناگهانی به اندازه یک مشت دست کوچکش کرد.

این وسط یک عده بلند بلند می خندیدند! من که هر دیالوگی می شنیدم«قضاوتم نکن»«بازم که قضاوت کردی» « دادگاه راه انداختی» و این چیزها بود که خیلی خنده ام نمی گرفت. سعی می کردم شوخی خاصی را که فقط تهرانی ها می‌فهمند و ما شهرستانی ها شعورمان نمی‌رسد را بفهمم که یک دختر تمام قد بلند شد و رو به من ایستاد. خودم را جمع کردم. گوشیش را به سمت من گرفت؛ انگار می خواهد عکس بگیرد بفرستد برای مصی. ترس وجودم را گرفته بود که ناگهان گفت:«بچه ها سلام اومدم سینما فیلم مردی بدون سایه دوستون دارم جای همتون خیلی خالیه.» بعد هم شروع کرد جواب کامت های لایوش را داد. گویی تمام سینما از خواب غفلت برون پریده باشند. فضای دلچسبی شبیه به فضای پنالتی زدن روی سکو های استادیوم فوتبال، سینما را قورت داد. به جز یک نفر که منشی یک دکتر بود و بیچاره خیلی سرش شلوغ بود و در تمام طول فیلم داشت مریض ها را جواب می کرد.

فیلم از آن فیلم هنری های ضد پیرنگ که انتظارش را داشتم نبود. تنها چیزی که دستگیرم شد این بود که یک مرد می تواند به زنش لباس دکلته بدهد تا در مهمانی مختلط بپوشد اما اگر زنش برای یک مرد غریبه لبخند بزند ناگهان غیرتی بشود و بزند زنش را بکشد. یا شاید من فیلم را درست نفهمیده باشم. 

فیلم که تمام شد رفیقم گفت «ما ایرانی ها کلا بی فرهنگیم. باید یک بار برویم خارج فیلم ببینیم. آن‌جا وسط فیلم صدای پلک زدنت را هم می شنوی.» من اما آن شب هیچ تلاشی برای شنیدن صدای پلکم نکردم.

۲ Comments

  1. محمد ۱۳۹۸-۰۸-۰۲ در ۱:۳۵ ب٫ظ- پاسخ دادن

    عالی بود

  2. ابراهیم کاظمی ۱۳۹۸-۰۷-۱۳ در ۲:۲۷ ب٫ظ- پاسخ دادن

    موسیخور دارید این فیلم آشغالیا رو نگاه میکنید؟

ثبت ديدگاه




عنوان