خردهروایات شاخالمسافرین از سفر به افغانستان
این قسمت: در شهر مادری رستم
۲:۰۹ ب٫ظ ۱۲-۰۸-۱۳۹۸
راه راه: بومرنگی
شب توی پارکینگ میدان هوایی سربازها میگویند «کجا؟ پرواز کابل ظهر رفته و پرواز بعدی هم فرداست.» میگذاریم به حساب بیاطلاعیشان، یک قیافهی «نخیرم شما نمیدونید» به خودمان میگیریم و میرویم تو. اما واقعا پروازمان زودتر پریده و ما جا ماندهایم. هرچند قیافهی همهمان دیدنی است، اما این همسفرمان که پیش از این خونسردترین آدم جهان مینمود و الان از اینسر سالن به آنسرش میدود و سراغ دفتر هواپیمایی را میگیرد و به در بسته میخورد و یکی توی سر خودش میزند و چهارتا توی سر بلیطها(از قرار هر بلیطْ یکی!)، از همه بامزهتر است. نهایتا بلیطهای جدیدی میدهند دستمان که صبح اول وقت با هواپیمای بعدی برویم کابل. با حیدر تماس میگیریم. میگوییم رفتی؟ به خانه رسیدی؟ خب حالا دور بزن برگرد دنبالمان. میآید. پیشنهاد «یه جا توی جوبی چیزی ولمون کن و خلاص»مان را با «این چه گپ است. بخَیر است، شما مهمان مایید» جواب میدهد و میگذرد.
صبح؛ در تاریکی و بیبرقی و بارندگی با حیدر هزاره و مزار شریف خداحافظی میکنیم.
اینجا؛ شهر رودابه
آقای «زال زر» سر راه هندوستان، به کابل که میرسد، همینجوری به قصر مهرابشاه میرود و طبق برنامهی از پیش تعییننشدهی همهی عاشقانهها، خیلی تصادفی ندیدْ عاشق دخترش رودابه میشود و اینها بعدا میشوند مامان و بابای «رستم» تا ایرانیها هی راه بروند و پز حماسیاش را به بقیه -حتی خود افغانستانیها- بدهند ولو به عمرشان دو بیت شاهنامه نخوانده باشند و ندانند رستم که بود و چه کرد.
دم در مَیدان هوایی کابل نشستهایم تا آقای اسودی بیاید ببردمان. خانواده اسودی تاجیک و سنیمذهبند. نعیمه نوهشان که سندروم داون است، در شهرری مراجع ماست. لطف کرده و قبول کردهاند چندروزی آویزان خودشان و خانه و زندگیشان باشیم.
صبح خیلی زود بیدار شدهایم و الان پنجاهدرصدم خواب است. با پنجاه درصد بقیهام اطراف را میپایم. دم مَیدان؛ جوانی که احتمال زیاد مثل خیلی از هموطنان ایرانی و افغانستانی، اقامت امریکایی اروپایی چیزی دارد؛ مهمان آمده و در فضایی شبیه سکانسهای پایانی «بوی پیراهن یوسف» توی باران بوسههای مادر و خواهرها گم شده و توی بغل هم گریه میکنند. یک ناسزای خفیفی به جنگ و طالب و ناتو و مذاکرات صلح میدهم و اشکهایم را میزدایم(الان فضا جوری سنگین شده که باید حتما بزدایم، پاککردن حق مطلب را ادا نمیکند.)
از دور یکی شبیه بابای نعیمه را در ابعادی کوچکتر و بیستسال جوانتر میبینم که دارد میآید. انگار که در غربت امریکا، همدهاتیمان را دیده باشم، چنددرصدِ خوابم میپرد. علیرضا -عموی نعیمه- و پسرخالهاش نوید میرسند. تمام مراحل معارفه و حمل چمدانها تا پارکینگ را توی نخ سوزندوزی یقه و سرآستین لباسشانم. بازی رنگ و ابریشم… . مناسب آب و هوای منطقه. هنری و باحیا. کاش ما هم لباس محلی داشتیم(الان بعضیها میگویند داریم!) یا لااقل شلوار فاقکوتاه و بدونفاق(!) و بیپاچه و زاپدار و تیشرت نیمتنه و جوراب کالج نداشتیم. یا اقلتر؛ حالا که داریم، در موقعیتهای خَمی(وضعیتی که فاعل نیاز به خم شدن دارد) بیشتر دقت میشد.
هوای شهرْ صنعتی و خیابانها ترافیک است. بیشترین چیزی که توجهم را جلب میکند پوسترهای احمدشاه مسعود و یک شهید جوان است. بعدا میفهمم ایشان «ژنرال عبدالرازق» است که همه افغانستان داستان شهادتش در مهمانی امریکاییها را بلدند. عجیب که عکس یک رهبر تاجیک و یک شهید پشتون کنار هم است. حالا نمیشد سر همین کلاف را گرفت و بهانه کرد برای وحدت اقوام؟! نه خب؛ نمیشود. دنبال حرف درشت میگردم که به نانخورهای اختلافات قومی بدهم، اما همهجایم خواب است.
اسودیها در یکی از کوچههای خاکی محله قصبه ساکناند. سنتینشین است. از اینها که با صدای اذان؛ کاسبها بدون دست زدن به چفت و بست در، وسط مغازه یا پیادهرو سجادهی بدون مهرشان را پهن میکنند و الله اکبر… .
خانهشان دو طبقه دارد که در هر کدام دو خواهر(مادران علیرضا و نوید) عروسها و دخترهایش را دور خود جمع کرده. هر طبقه هم یک مهمانخانه دارد که با تشکهای دورچین و بالشهای رنگارنگ آمادهی پذیرایی از گونههای مختلف چتربازهاست. عین سریال اسدولّاخان سفرهی عروس و مادرشوهر یکی است. اما عروسها مثل آذر یا زری نیستند که یکی نافرمانی مدنی کند و آنیکی موش بدواند. بساز و اهل بگوبخندند. مردهای خانه هم اگر در تولیدی لباسشان نباشند؛ در اروپا یا امریکا، یا دارند درس میخوانند، یا مترجمی افسران امریکایی را میکنند.
«توی طیاره صبحانه خوردهایم.» این را همسفرها به خانمهای خانه میگویند که یعنی صبحانه نیاورید. همسفری که از همه بیشتر اصرار داشت «تو رو خدا نیارید»، در انتهای کار که با یک تکه نان، ته ماهیتابهی املت را هم میسابد، بالاخره رضایت میدهد سفره را جمع کنند. من از زور خواب به حال تشنج افتادهام و هی روی تشکشان سُر میخورم. لکن نباید خفت! سرم از شدت چنگول زدن(فعل جایگزین استحمام در دایرهالمعارف «تنبلها در سفر چه خاکی توی سرشان میکنند») در این چند روز، میسوزد. آبگرمکن ندارد. میگویند برویم حمام عمومی. دارم فکر میکنم احتمالا زال هم برای حمام دامادیاش به یکی از همین «عصری»های کابل رفته باشد و انقدر خودش را با روشور و کیسّه صحنهسازی کرده باشد که زال(سفیدموی) شود. و رودابه باورش شده باشد که طرف چقدر تمیز است و از این شوهرها نیست که شب که میآیند جورابها و پاهایشان را نَشسته میپرند وسط سفره. وگرنه چرا باید شاهزاده کابلی نصف شب موهایش را آویزان کند که خواستگار بیاید بالا، که مثلا ببیند چه شکلی است.(اسرائیلیات شاهنامه/ کعبالحبار تلآویوی/ جلد نهم/ صفحه هشتصدوخردهای)
بعدظهر؛ بعد از حمام و ناهار، خون که به مغز و شکممان میرسد، پخش میشویم در سطح شهر.
سَیر گودیپرانها
اگر شما یک اینستاگرامی آدابدان باشید، مثلا با کاشیکاریهای مسجد امام عکس انداخته باشید. جوری که دستتان به عینک آفتابیتان است و دارید افقهای دور را ازریابی میکنید. و یا زیر نیمکیلو آرایش، قیافهی سادههای معمولی را گرفته باشید. سپس جملات مائو یا حکیم ارد بزرگ را پای عکس نوشته باشید، «باغ بابُر» پانصدساله خوراک شماست. حق شماست، سهم شماست. دوربین و عکاستان را هم ببرید. این باغ از جهت شدت اشتراکات داداش باغ شازده ماهان و باغ فین خودمان محسوب میشود. اما بلیطاش برای خارجیها خیلی گرانتر از زورگیریهای معمول میراث فرهنگی از توریستهاست. شاید هم بخاطر ارزش ریال ما باشد. بهرحال وسعمان نمیرسد برویم تو. با چیزهایی مثل «من یه نمایشگاه عکس ازش دیدم، کلا یه خونه و یه خرده جوب و چندتا درخته!» و «بعد از عید که سرسبزه قشنگه، الان دیدن نداره» جمع را دلداری میدهم. البته دلداری نمیخواهند. خودشان سرشان گرم تماشای رود کابل و خانههای رنگیرنگی پای کوه شده. از اینکه همسفرها را برای دیدن آن نمایشگاه عکس با خودم نبردهام، یک نگاه «مهران مدیری»ای به دوربینی که بقیه نمیبینند میکنم و خیلی شادم. تعدادی «عَهههه اونجا رو…» تحویل هم میدهیم و سر کرولای خانواده اسودی را به سمت «تپه وزیراکبرخان» کج میکنیم. جهت تقریب به ذهن؛ تپه وزیراکبرخان جایی شبیه بام تهران است و به جهت دسترسی خوب به انواع بادها، پاتوق گودیپرانها(بادبادکهای محلی!)است. گودیپرانبازها سربههوا مشغولند. یکیدوبار پایم به نخشان میگیرد و بادبادکها چپه میکنند، اما احتمالا روی حساب مهماننوازی کاریم ندارند. پوسترهای احمدشاه مسعود و شهید عبدالرازق این بالا هم هست. تا دم در ویلای ژنرال «دوستم» و بیخ دماغ نگهبانان مسلّحاش. از اینجا چیزی دیده نمیشود که بفهمم پشت در گندهاش باستی هیلز است یا آقای دوستم دارد نانش را توی ماست میزند. وی از مبارزان علیه شوروی است. الان هم در دولت غنی یککارهای هست. طبق قانون نانوشته اما بشدّت عملشدهی بعد از مبارزهی برخی مبازران، کشور ارث بابایش محسوب میشود که با ویلاسازی و بندآوردن راه مردم، خار توی چشم تودهی حسود و غرغروی جامعه مستضعفین شده است. آدم یاد «خواص» خودمان و لواسانشان و سد لتیانشان میافتد که ولش کنید.
از این بالا، سفارت امریکا پیداست. اسماً سفارت است، اما در واقع یک شهرک مسکونی کاملا خودکفاست. محلیها میگویند امریکاییها لازم نیست حتی برای یک نخ سیگار هم از دژی که ساختهاند بیرون بیایند. همه چیز آن تو هست، مواد اولیه هم مستقیما از امریکا میآید. قشنگ معلوم است مرض دارند! آدم عاقل کشور مردم را اشغال میکند، آن هم با این وضع؟! که نان و حبوبات و آب معدنی از امریکا بار بزنند بیاورند؟ مثلا که چی؟
این بالا یک بَیرق(پرچم محلی!) افغانستان دارد برای خودش میرقصد که ظاهرا هدیه دولت هند بوده. اسودی پدر، خیلی باافتخار میگوید «این بزرگترین بیرق دنیاست». یاد پرچم ایران در میدان نماز اسلامشهر خودمان میفتم که ابعادش در همین حدودهاست، شاید هم بیشتر! ولی پیرمرد انقدر باتعصب و محبت حرف میزند که آدم دوست دارد گیر ندهد. نقطهضعف ایرانیها را هم خوب بلد است. به شوخی میگوید «یک زنگ به خانوادهتان بزنید. بگویید گروگان مایید. پَیسه(پول محلی!) بدهند آزادتان کنیم». حالا خانوادهها که بخاطر ما پول نخواهند داد و تابلوست که شرمندهی پیرمرد خواهیم شد. ولی تو رو خدا نقطهضعف ملّی را ببینید!؟
(ادامه دارد…)
سلام خام قره داغی.
خدا قوت. لذت بردم. بعد فکر کردم؛ چند نکته به ذهنم رسید که بگم!
اول اینکه مقایسه های مکان ها و افراد جالب بود.
دوم، توجه به حافظه دیداری و شنیداری ایرانی ها جذابیت متن را بیشتر می کرد(نگاه مهران مدیری! و …)
سوم. اصطلاحات شخصی برای خواننده (مثلا من) شوق آوره(پنجاه درصد خواب! و …)
چهارم. وقتی از همون ابتدا نکات بالا را به کار می برید، چون خواننده هنوز به شیوه نوشتن شما مانوس نشده، بخش اول از دست میره! اگر صلاح دونستید یک دستی به سر و روش بکشید.
موفق!
سلام و ممنون
نظرات شما به نویسنده منتقل شد. از شما بابت بیان جزئیات تشکر کردند