تو دلِ تاریخ
در آرزوی پاکیزگی

در ۳۰ فروردین ۱۳۳۳ درحالیکه همه منتظر بودند ببیند فروردینِ تمام‌نشدنیِ کَنه، بالآخره کی وا می‌دهد و تمام می‌شود در روستای رحمت‌آباد میاندوآب به دنیا آمد.
او از همان کودکی بسیار با ادب بود و با گفتن «سلام» به همه سلام می‌کرد. حتی در حین بازی گل‌کوچک (در فارسی خودمانی گل‌گوچیک) اول اجازه می‌گرفت و سپس لایی می‌انداخت.
تحصیلاتش را در ارومیه به پایان رساند و با اخذ دیپلم ریاضی در رشته مهندسی مکانیک دانشگاه تبریز قبول و مشغول به تحصیل شد. او زمان زیادی را صرف می‌کرد تا به شوهر‌عمه‌ی شوهرعمه‌اش (می‌شود شوهرعمه به توان دو. اُه… چه شود!) حالی کند که مهندسی مکانیک ربطی به تعویض روغن واسکازین ندارد، تازه اگر هم داشته باشد موتور رکس که اصلاً گیربکس ندارد.
مشغله‌های دانشگاه و شوهرعمه مزبور که قیمت سگ‌دست و یاتاقان را از او می‌پرسید باعث نشد تا نسبت به مسائل جامعه بی‌اعتنا باشد. او هم علیرغم اینکه برادرش به تازگی توسط رژیم پهلوی به جرم فعالیت سیاسی اعدام شده بود مبارزات خود را شروع کرد.
درسش که به اتمام رسید آدرس «اسی میل سوپاپ» را به شوهرعمه معلوم‌الحال داد و گفت: «تمام سوالات فنی و غیرفنی‌اش را از او بپرسد» و خود به سربازی رفت. پس از آن با دستور امام خمینی (می‌ترسم بنویسم «ره». والا! با این خواندنشون) بدون اینکه زیر گوش فرمانده‌اش بزند، از پادگان فرار کرد. پس از آن به زندگی مخفی روی آورد و تا پیروزی انقلاب، فعالیت‌هایش را به همان صورت ادامه داد.
پس از انقلاب با خود نگفت «آخیش! انقلاب هم که پیروز شد. ما که به تکلیفمون عمل کردیم. حالا وقتشه بریم سر خونه و زندگی‌مون و بشینیم سر سفره!»، بلکه به عضویت سپاه پاسداران در آمد. او در همان زمان، شهردار ارومیه شد و در کنار پاسداری، شهرداری را هم ادامه داد. او درحالی‌که با یک دستش مشغول خفت کردن منافقین و شَتک ضد انقلاب بود با دست دیگرش مشکلات شهری مردم را حل می‌کرد. مثلاً سیل که می‌آمد زودتر از تمامی مسئولین شهری که به آنجا گسیل شده بودن در صحنه حاضر و با پاچه‌های بالازده مشغول خدمت‌رسانی می‌شد. هیچ‌وقت هم به پیرزنی که مشت‌های گره کرده‌اش را روی سینه‌اش می‌کوبید و می‌گفت: «ایشالا جز جیگر بزنه شهردار که معلوم نیست کدوم گوریه!» نمی‌گفت: «ننه جان! او شهردار منما.» کلاً اقدامات و نحوه عملکرد او در آن دوران باعث شد که سنگ محک قرار بگیرد و شیوه شهرداری‌گری را به قبل و بعد از خود تقسیم کرد.
چندی بعد تصمیم گرفت تا از عزب اوغلی بودن دربیاید. از همین روی یک یا علی گفت و به خواستگاری رفت. پس از صحبت‌ درباره «آب و هوا» و «مظنه قیمت دلار» به اصل مطلب رسیدند. وقتی او نظر دختر را درباره مهریه شنید، پس از قورت دادن آب دهانش با گفتن «عیبی یوخدی» موافقت خود را با قرار دادن کلت کمری به عنوان مهریه اعلام کرد. سپس در برابر «لی‌لی‌لی» گفتن فامیل عروس لبش را گزید. او دو روز بعد از عقد، درحالیکه هنوز فرصت نکرده بود تا تمام نقل‌ها را از داخل موهایش بیرون بیاورد به جبهه رفت.
در عملیات فتح المبین به عنوان معاون تیپ نجف‌اشرف نقش بسزایی در کسب پیروزی‌ها داشت. او در همان عملیات از ناحیه چشم مجروح شد و تا مدت‌ها همه را با یک چشم می‌دید. در عملیات بیت‌المقدس با آنکه هنوز جراحت چشمش خوب نشده بود شرکت کرد و آزادسازی خرمشهر را با چشم‌های اشک‌آلود دید. البته خوشحالی پیروزی هم در اشکی شدن چشمانش بی‌تاثیر نبود. با تشکیل لشکر عاشورا او را به عنوان فرمانده آن انتخاب کردند.
سال ۱۳۶۲ در عملیات خیبر، برادرش حمید، که معاون لشکر هم بود به شهادت رسید. او که علاقه خاصی به برادرش داشت اجازه نداد تا پیکرش را به عقب منتقل کنند و پشت بی‌سیم گفت: «همه آن‌ها برادرای من هستند، اگر تونستید همه را برگردانید، حمید را هم بیاورید.» سپس درحالی‌که اشک در چشم‌هایش جمع شده بود رو به رزمندگان کرد و با گفتن «گردوغبار هم رفته تو چشمام!» آنها را به مقاومت در برابر دشمن فراخواند.
او با وجود از دست دادن برادر و همرزمانش، همچون یک فروردین ماهی باشهامت و بهمن ماهی غیور (نگید که ماه تولدش بهمن نبوده که باید بگم «همه انقلابی‌ها زاده بهمن ۵۷ هستن. تامام.») مقابل صدامیان می‌جنگید. هرچند ندای درونی‌اش به او چیزهایی می‌گفت که چون درونی بوده ما نمی‌دانیم؛ ولی حدس می‌زنیم که تو مایه‌های این بوده که تا آسمان راهی نیست.
اسفند ۱۳۶۳ بود که لشکر عاشورا به عنوان یکی از لشکرهای عمل‌کننده عملیات بدر با فرماندهی او وارد کارزار شد. شرایط مهم و برهه‌های حساس، او را به صورت مستقیم درگیر عملیات کرد. درحالیکه در شرق دجله مشغول هدایت رزمندگان بود هدف مستقیم گلوله قرار گرفت و به شهادت رسید. در ادامه قایق حامل پیکر پاکش، با شلیک آر‌پی‌جی منفجر شد و برای همیشه به دریاها پیوست.
او که سرانجام به آرزوی دیرینه‌اش که همواره در دعاهایش می‌خواند «خدایا مرا پاکیزه بپذیر» رسیده‌بود، کسی نیست جز شهید «مهدی باکری». یادش گرامی و راهش پررهرو.

يك ديدگاه

  1. آوا ۱۴۰۴-۰۱-۳۰ در ۵:۳۳ ب٫ظ- پاسخ دادن

    خداقوت
    مثل همیشه عالی

ثبت ديدگاه