ماجراهای رستم ١
رستم و پری مجازی

روزی روزگاری در روزگاران نه خیلی دور، پهلوانی بود به نام رستم. یعنی راستش پهلوان مال زمان‌های خیلی دور بود اما به دلیل استقبال مردمی از کتابی که نقش اول آن بود، یک نوک‌پا آمده بود زمان‌های نه خیلی دور سری بزند و «شاهنامه» را با امضای شخصیت اصلی به دست مخاطبان و علاقه‌مندان ادبیات برساند. راست راستش مخاطبان خیلی تلاش کردند نویسنده کتاب یعنی حکیم ابوالقاسم فردوسی را به زمان نه خیلی دور بیاورند ولی حکیم زیر بار چنین خفتی نرفت و گفت:«بسی رنج بردم در این سال سی، که شما سلفی بگیرید؟!»

باری، فریادهای حکیم به جایی نرسید و رستم که اسیر این صحنه‌آرایی خطرناک شده بود، سلفی‌های متعدد گرفت و امضایش را با پر سیمرغ، که ازپدرش زال به یادگار داشت، پشت جلد شاهنامه چاپ مسکو حک کرد. از آنجا بود که رستم دستان حسابی معروف شد و یک صفحه مجازی به نام خودش راه انداخت. در قسمت معرفی پیج نوشت «رستم دستان، یل سیستان، هشدار که آرامش ما را نخراشی».

 او هر روز با «گرز گران» سلفی می‌گرفت و آن را استوری می‌کرد و زیرش می‌نوشت « یکی گرز فرمود باید گران» اما هیچ کدام از مخاطب‌ها، عکس‌های او را لایک نمی‌کردند. پس جهاندار تصمیمی مهم گرفت؛ او فهمید که زمانه عوض شده و باید جور دیگری ارتباط برقرار کند. پس در استوری‌ بعدی نوشت «من و گرزم همین الان یهویی» و «گران گران کی بودی تو؟!» و «پهلوان بشوم، گرز شدن بلدی؟». آنجا بود که بار دیگر روح از کالبد حکیم فردوسی پر کشید و حکیم نالید:«بسی رنج بردم در این سال سی…» اما رستم حسابی غرق در جذب دنبال‌کننده واقعی برای صفحه مجازی‌اش شده بود و گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود.

روزی از همین روزها که پهلوان در حال گشت و گذار در صفحات مجازی دیگر بود، یک پیام برایش آمد. پیامی از طرف «آتوسا جووون». همان لحظه پهلوان فهمید که این پیام، از آن پیام‌های معمولی نیست. دل توی دل پهلوان نبود، نمی‌دانست که صلاح در باز کردن پیام است یا نه. یادش آمد که قدیم‌ها، یکی از خوان‌های هفت‌خوان، یک اهریمن پری‌چهره بود ولی همان موقع هم داشت گولش را می‌خورد و خدا به دادش رسیده بود. حالا نمی‌دانست باید چه کند.

همینطور که پهلوان درگیر فکر و خیال بود و با پر سیمرغ، گوشش را می‌خاراند و صدای پیام گوشی هم پشت هم می‌آمد، یکهو فکری به ذهنش رسید. البته کمی از خودش عصبانی شد که چرا این فکر زودتر به ذهنش نرسیده بود، اما به هر حال ماهی را هر موقع از آب بگیرید تازه است دیگر. جهان پهلوان پر سیمرغ را توی دستش گرفت و گفت:«Yeees، خودشه!» بعد راه افتاد توی خیابان و چون در خانه کبریت پیدا نکرده بود، به یک عابر پیاده گفت:«جوان، آتشی بیافکن.» عابر گفت:«جان؟» رستم گفت:«آتشی در دست نداری؟» عابر گفت:«ها؟!» رستم گفت:«کبریت بابا، کبریت نداری؟» عابر که تازه پهلوان را به جا آورده بود، دست ندامت به دهان گزید و گفت:«آقای دستان، شما هم؟! شما اسطوره مایید!» رستم که دیگر کفری شده بود و بیم آن می‌رفت که هر لحظه گرزش را بر سر عابر نگون بخت بکوبد، گفت:«کتاب نمی‌خونین شماها؟ می‌خوام این پر رو بسوزونم. سیمرغ گفته بود:

گرت هیچ سختی به روی آورند/ ور از نیک و بد گفت و گوی آورند

بر آتش برافگن یکی پرّ من/ ببینی هم اندر زمان فرّ من!»

عابر هم که خجالت زده شده بود فندکش را درآورد و پر سیمرغ را سوزاند و همانجا ماند تا بالاخره از نزدیک این موجود افسانه‌ای را ببیند. باری، چشم بر هم زدنی شد که سیمرغ در آنجا ظاهر گشت و عابر و رستم را غرق گرد و خاک حضور خود کرد. فضا که آرام شد، عابر به شانه رستم زد و گفت:«همینه؟» رستم سر تکان داد. عابر باز گفت:«مطمئنی؟ آخه… نباید یکم بزرگتر باشه؟ مطمئنی کاری از دستش بر میاد؟» رستم چپ چپ نگاه عابر کرد و گفت:«اژدها که آموزش نمیدیم، سیمرغه. خیر سرش باهوشه، حرف میزنه، پرشو آتیش بزنی میاد!» عابر شانه‌هایش را بالا انداخت و سیمرغ که دید حضورش به حاشیه رفته، سرفه‌ای کرد تا توجه‌ها را جلب کند. سپس بال راستش را گشود و رو به پهلوان گفت:« این غم چراست؟ به چشم هژبر اندرون نم چراست؟» عابر گفت:«عه واقعا حرف میزنه!» رستم و سیمرغ چپ چپ نگاهش کردند و عابر خجالت زده شد. رستم گفت:«واقعا دمت گرم سیمرغ جون، از هزار و اندی سال قبل تا حالا، همینجور درگیر خاندان مایی. واقعا معرفتتو عشقه.» سیمرغ گفت:«معرفت که… راستش من سه تا پر داده بودم بابات، نمی‌دونم چجوریه که تا یه نسل بعدش هنوز پر منو دارن!» راستش سیمرغ هم خیلی اعصاب نداشت، به هر حال فشار زندگی روی همه اثر گذاشته بود، حتی سیمرغ.

سیمرغ گفت:«حالا سریعتر کارتو بگو، مسافر دارم.» رستم شگفت زده گفت:«زدی تو کار جاده؟!» سیمرغ گفت:«چاره چیه، باید خرج زندگی در بیاد دیگه. واسه همین عصرا اسنپ کار می‌کنم.» رستم دست روی شانه که نه، روی بال سیمرغ گذاشت و گفت:«بیا پیش من، خودم برات یه صفحه راه میندازم، پرهاتو می‌ذاریم برای فروش. هم یه کمکی به مردم کردی، هم پول توشه. کسب و کارت می‌گیره‌ها. اصلا اولین تبلیغت رو هم مهمون من باش.» سیمرغ بالش را از زیر دست پهلوان بیرون کشید و گفت:«شما فکر خودت باش که فردوسی به خونت تشنه‌اس. گفتی چیکارم داری؟»

پس پهلوان همه آنچه اتفاق افتاده بود را بگفت. وسط تعریف کردن ماجرا یکهو چشمش افتاد به عابر و گفت:«داداش نمی‌خوای بری خونه‌تون؟» عابر هم گفت:«واستا واستا، جای حساسش رسیده!» سیمرغ گفت:«شما؟! یکم سخته هی بهت بگیم عابر.» عابر جلوی سیمرغ تعظیم کرد و گفت:«کوچیک شما، قدرت هستم! بچه‌ها صدام می‌کنن پاور!» سیمرغ و رستم نگاهی به هم انداختند و سرشان را تکان دادند، و رستم ادامه ماجرای پیام آتوسا جووون را تعریف کرد.

بعد پرسید:«سیمرغ جون، حالا تو میگی چیکار کنم؟!» سیمرغ کمی فکر کرد و بعد گفت:«این قضیه بو داره‌ها. از خیرش بگذر. تهمینه بفهمه شر میشه‌ها.» رستم گفت:«تهمینه بعد سهراب، دیگه منو بلاک کرده. میگه من بی‌عاطفه‌ام. من بی‌عاطفه‌ام سیمرغ؟ اصلا همش تقصیر همین فردوسیه، یه کاری کرده که همه منو دیس کنن!» سیمرغ گفت:«هرجور فکر می‌کنم تو دیس نمیشی پهلوان! چی میگی؟» قدرت گفت:«منظورت هیت دادنه.» سیمرغ گفت:«چی میگی زبون بسته؟» دوباره اینجا بود که صدای ضعیف فردوسی رسید که می‌گفت:«بسی رنج بردم….» پهلوان عصبانی گفت:«برو بابا هی میگه سی سال! بابا همه از من بدشون میاد! این چه داستانی بود اصلا؟ الان میرم استوری میذارم، به همه میگم من سهراب رو نکشتم. میگم اصلا منو تحت فشار گذاشته بود فردوسی. آخه آدم بچه خودشو ول می‌کنه میره؟ این نرماله؟» قدرت گفت:«نه والا. حالا آتوسا چی میگه؟ببینم عکسشو» سیمرغ گفت:«آتوسا رو قاطی این ماجرا نکنین دیگه. عه، رستم! تو که از پس دیو سپید و شیش تا خوان دیگه بر اومدی، یه پیام از آتوسا گیرت میندازه؟» رستم خجالت زده شد و گفت:«حالا زشته، جوابشو بدم، زود بلاکش می‌کنم.» سیمرغ گفت:«عه عه، ببین مسافر بعدی تهمینه است…» قدرت هول شد و گفت:«پاشو پاشو، الان میاد همین گوشی رو گرز می‌کنه تو سرت.» و خودش گوشی پهلوان را برداشت و شماره آتوسا را برای خودش فرستاد.

القصه، سیمرغ بار دیگر به یاری پهلوان آمد و کانون گرم خانواده وی را نجات داده و به عنوان اشانتیون کار، پیوند قدرت و آتوسا را هم جوش داد و در برگشت هم دوتا مسافر قبول کرد و همگی به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند.

 

 

 

 

ثبت ديدگاه