زرشک!
۳:۲۶ ب٫ظ ۲۸-۰۲-۱۴۰۲
روزهای آخر اردیبهشت
یک غریبه نامهای با سس، نوشت
نامه در یک شیشه نوشابه بود
میشد استشمام از آن بوی دود
کاغذی کاهی که چرب و چیل بود
از لحاظ خط خوش، تعطیل بود
گوشهاش یک تکه کاهوی کثیف
دیگر از بویش نگویم! پیف پیف
هم نشانی از خیارِشور داشت
هم گمانم بویی از کافور داشت
تازه اینها بود شرح ظاهرش
کف بزن، فعلا برای شاعرش
اول آن نامه، تند و تیز بود
فحش و اینها نه عزیزم، چیز بود…
اینکه میسوزد دهان از طعم آن
عهدهدار تربیت در کودکان
با سس فلفل، طرف جای سلام
درج کرده بود: «هوی! خوشگل بلام!
مانع کسبی! خودت را جمع کن
ریشهات را میزنم از بیخ و بن
میشوی هرسال، حول من پلاس
مستر! این اطراف کلش واس ماس!
هه! «نمایشگاه»! گولش را نخور
گشته دورت از من خوشمزه، پر
ای کتاب! ای یار لال و بیزبان
ای که داری ژست یار پنددان
این نمایشگاهِ سِرو بندری است
بندری، استاد فن دلبری است!
روح آدم، اهل خوردن نیست که!
ارزشش اندازه تن نیست که!
جمع کن جل و پلاست را رفیق
تا نبردم صفحهات را زیر تیغ
بعد از این، اینجا اگر دیدم تو را
میدهم بدجور، جلدت را صفا
سال دیگر، غرفهها از آن من
تا بگردد «خوان» تو، مهمان من!
دکهای هم مال تو، در آفتاب
پیش آن نوشابهها، باش ای کتاب
تا ندادم گوشهات را، سفت پیچ
گور و گم شو، هرّی!» امضا: ساندویچ
***
نامه را تا کرد آهسته، کتاب
کاغذی را زد دو سه قطره گلاب
زد قلم را در مرکب، روی خط
خط نستعلیق، زیبا! بیغلط!
با صدای نی، به رقص آمد قلم
تار خندید و دف و سنتور هم
در فضا پیچید عطر بیدمشک
درج شد سنگین و پرقدرت: «زرشک»
ثبت ديدگاه